داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و پنجم
بخش اول
گفت : یعنی چی ؟؟ این چه حرفیه می زنی ؟ امکان نداره تو مینا رو دوست داشته باشی ….
تورج گفت : خیلی ازش خوشم میاد , مخصوصا از صداش ... دلم می خواد باهاش باشم ... نمی گم که الان عاشق و شیداشم ولی اون خیلی خوبه ... بهم آرامش میده و همش بهش فکر می کنم و هر وقت می تونم میرم با هم می ریم بیرون ، بهتون گفتم که بدونین یک وقت اگر شنیدین شوکه نشین ….
ایرج گفت : الان بگو برای چی داری این کارو می کنی ؟ این حرفا رو چرا می زنی ؟ من دارم میرم ,, خیالمو ناراحت می کنی ؟
گفت : داداش , من که نگفتم الان می خوام کاری بکنم ... فقط از رابطه ای که با مینا داشتم گفتم … اینم اصرار اون بود , می گفت خودت به رویا بگو ، خودش خجالت می کشید بگه ، ولی باور کن قولی چیزی بهش ندادم ... الان فقط دوستیم ... گفتم ازش خوشم میاد , راست و حسینی بهتون گفتم …..
من ساکت بودم و با اخلاقی که در تورج سراغ داشتم حدس می زدم که از عشق من و ایرج باخبر شده و داره این کارو می کنه که ما رو راحت کنه و اگر این طور بود همونی شده بود که من و ایرج ازش می ترسیدیم ….
ایرج هم اینو از اول گفته بود که ممکنه تورج چنین کاری رو بکنه ……. ولی این وسط مینا گناه داشت که حتما دل به تورج بسته بود و من اینو از قبل حدس زده بودم …….
گیج شدم اصلا نمی تونستم چیزی بگم , زبونم به حلقم چسبیده بود ….
ایرج همین جور نصیحتش می کرد تا منصرفش کنه ولی چون می دونستم که مینا هم دلش چنین رابطه ای رو می خواد , درمونده شده بودم …. این خبر دوباره توی خونه ی ما می تونست یک بمب دیگه باشه …..
تورج گفت : حالا هنوز چیزی نیست که تو اینطوری می کنی …
رویا تو چی میگی ؟
گفتم : به حرفم گوش می کنی ؟ لطفا ؛؛ لطفا ؛؛ آینده ی خودت و مینا رو خراب نکن …. اصلا فکر کن همه اونی که تو میگی درست باشه ... امکان نداره عمه و علیرضا خان موافق باشن ….
گفت : به اونا چه ، من که نمی خوام باهاش عروسی کنم ,, فقط دوستیم …..
گفتم : مینا هم مثل تو فکر می کنه ؟ اون مینایی که من می شناسم با یک پسر دوست همین طوری نمیشه ... اون تو عمرش با هیچ پسری حرف نزده بود …. حالا برای چی با تو میاد بیرون ؟…
و اگر این طور باشه ؛ تو برای رسیدن به مقصود خودت که هم من هم تو و هم ایرج می دونیم می خوای اونو قربونی کنی … نکن ......... مشکل ما یک روزی یک طوری حل می شه , بدون اینکه بخوایم کسی رو فدای خودمون بکنیم …..
گفت : منظورتو نمی فهمم ... چرا قربونی ؟ … اصلا چرا مسئله رو بزرگ می کنین ؟ بابا من با یک دختر دوست شدم چون دوست توس , بهت گفتم …
گفتم : نه , این طور نیست ... من تو رو می شناسم , ایرج هم می دونه ... ببخشید می خوام راحت حرف بزنم … تو داری مینا رو قربونی می کنی و من از تو چنین انتظاری نداشتم … آخه تو خیلی آدم باشرفی هستی و غیر از این که برای مینا ناراحتم , برای تو هم هستم که به خاطر این خصلتی که در تو سراغ دارم خودتو بدبخت کنی ….
تورج گفت : پس بذار من شما رو راحت کنم … من یک روز از تو خواستگاری کردم , گفتی منو مثل برادر می بینی … یک مدت ناراحت بودم ولی بعد که زمان گذشت دیدم راست میگی ... واقعا تو مثل خواهر منی ... من هنوزم تو رو دوست دارم ولی به چشم یک خواهر ، دیدم با اینکه خواهر من باشی راحت ترم و الانم خدا رو شاهد می گیرم که همین طوره .... تو خواهر منی و از همه مهم تر اینه که قبولت دارم … حالا چون من یک روز حرف احمقانه ای زدم تا ابد حق ندارم کاری بکنم ؟
ایرج گفت : چرا داداشم ... ولی این طوری نه ,, با مینا نه ! این همه دختر ,, برو سراغ یکی دیگه ….
خندید و گفت : مینا مگه چشه ؟ خانمه ؛ باصبره ؛ عاقله, و خوش زبون , و خوش صداس ... ان شالله امسالم دانشگاه قبول میشه ...
بعد حرف می زنیم , بذارین به عهده ی من ... بهتون قول میدم حواسم باشه ، من که نمی خوام زندگی خودمو خراب کنم …… شایدم خودش فهمید من دیوونه ام و ولم کرد …..
پرسیدم : واقعا گفتی سوری جون و آقای حیدری می دونن ؟
گفت : آره به خدا , میرم در خونه دنبالش , مامانش میاد تعارف می کنه ….
گفتم : اونا فکر می کنن تو می خوای باهاش ازدواج کنی … به خدا بد شد …..
ناهید گلکار