داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و پنجم
بخش سوم
باور کن رویا خیلی دوستت دارم که می تونم به خاطر تو اینو تحمل کنم …. کاش حرفشو بهم می زد ولی همش به شوخی برگزار می کنه ……
حالا بگو من چطوری تو رو بذارم و برم ؟ من وقتی صبح ها میرم سر کار ، تا وقتی برمی گردم چشمم به ساعته که کی تو رو می بینم ... باور کن دلم تنگ میشه , بیقرار میشم ، وقتی تو رو می بینم دلم می خواد بغلت کنم و یک ساعت از جام تکون نخورم …. حالا باید این مدت دوری تو رو تحمل کنم ….
گفتم : ایرج هیچی نگو که دلم خیلی تنگه ، تو میری و این منم که باید چشم به راهت بمونم ... اگر بیشتر طول بکشه چیکار کنم ؟ نکنه دیر بیای ؟ ... نکنه … اصلا نیای ؟ …..
دستشو انداخت گردن من و سرشو گذاشت کنار سرم و گفت : مگه طاقت میارم ؟ چی داری میگی ؟ این حرفو نزن ... با خودتم همچین فکری نکن ... من هر روز باهات حرف می زنم ... هر طور شده بهت تلفن می کنم ….
بعد دستمو گرفت تو دستش و فشار داد ... قلبم براش می زد , دلم می خواست خودمو بندازم تو آغوشش و تا ابد بمونم ... ولی خجالت می کشیدم …..
راه افتاد … و گفت : من فردا میام دانشگاه دنبالت... یک دور می زنیم و بعد می ریم خونه … و تا موقع پرواز می خوام پیشم باشی ….
گفتم : من فرودگاه نمیام ... نمی تونم ببینم داری ازم دور میشی ….
گفت : اگر نیای من نمی تونم برم ... می خوام تا آخرین لحظه ببینمت ... خواهش می کنم بیا ... تو رو خدا بیا …..
ساکت شدم نمی خواستم اون بفهمه بغض کردم ….
اون همین طور تو خیابون ها دور می زد … و با هم حرف می زدیم …
وقتی رسیدیم خونه , همه خواب بودن و من با سرعت رفتم تو اتاقم ... کمی بعد هم ایرج اومد بالا یک ضربه ی خیلی کوچیک زد به در ….
لای درو باز کردم و آهسته گفتم : چیکار داری ؟ برو بخواب….
گفت: نمی دونم شاید بهت گفته باشم … ولی یادم نیست … می خواستم بگم عاشقتم , خیلی دوستت دارم … گفته بودم ؟
گفتم : من که یادم نیست ولی خوب شد گفتی ...
گفت : میشه یک کم از موهات رو بدی با خودم ببرم ؟
گفتم : این لوس بازی ها رو از کجا یاد گرفتی ؟ من باید تو قلبت باشم ... برو بخواب که فردا خیلی کار داری , شب بخیر …..
اون شب من با ترس از دست دادن ایرج تا صبح نخوابیدم ... علیرضا خان حرفی نمی زد ولی من از کاراش می فهمیدم که دلش نمی خواست من با ایرج ازدواج کنم ... شاید هم واقعا به خاطر تورج بود و شاید هم چون من دختر برادر عمه بودم , راضی نبود …
به هر حال اینا فکرایی بود که من می کردم و خودمو با اونا آزار می دادم …
روز شنبه بود و دکتر جمالی با ما درس داشت ... اون روز دیدم که یک جور دیگه به من نگاه می کنه و هر وقت نگاهش به من میفته لبخند می زنه ……
خیلی خوشم نمیومد ولی چون اون دکتر حمیرا بود عکس العملی نشون ندادم … ولی اون روز از درسی که خیلی دوست داشتم چیزی نفهمیدم …
ناهید گلکار