خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۶/۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و پنجم

    بخش چهارم



    ایرج منتظرم بود , با عجله خودمو بهش رسوندم ...

    کنار ماشین وایستاده بود , گفتم : سوار شو , سرده …

    و خودم نشستم تو ماشین ... فورا دستمو گرفت ... منم دلم می خواست هر چی بیشتر بهش نزدیک بشم …. حسش کنم تا وقتی ازش دور میشم گرمای بدنش رو تو وجودم نگه دارم …..
    با یک ذوق بچه گونه به من گفت : ببین روی صندلی عقب چی برات گذاشتم ….

    یک جعبه اونجا بود , برداشتم و بازش کردم یک دوربین عکاسی لوبیتل بود ، من همچین چیزی رو ندیده بودم ….. که یک دوربین می تونه عکس رو همون جا چاپ کنه و بیرون بده ... خیلی هیجان انگیز بود …
    گفتم : چرا این کارو کردی ؟ دستت درد نکنه ... من خیلی خوشحال شدم ...
    گفت : می خوام اول خودم ازش استفاده کنم ... الان میرم جایی که چند تا عکس ازت بگیرم با خودم ببرم و توام در نبودن من هر روز از کارایی که می کنی عکس بنداز و وقتی من اومدم بهم نشون بده … ان شالله با همین دوربین از بچه هامون هم عکس می گیریم …..


    کمی بعد ما تو بلوار الیزابت بودیم ... اونجا خیلی خلوت و قشنگ بود ….
    پیاده شدیم و اون از من و من از اون عکس انداختیم که همون جا عکس از توی دوربین اومد بیرون …………
    خیلی برام جالب بود و این بهترین چیزی بود که اون می تونست دم رفتن به من بده و من هیچی براش نگرفته بودم …….
    وقتی رسیدم خونه رفتم تو اتاقم و یکراست چمدونم رو بیرون کشیدم و یک ساعت جیبی کوچک که یادگار بابام بود درآوردم و کمی از موهام رو قیچی کردم و گذاشتم توش تا در یک موقعیت بهش بدم ….
    عمه شام رو زودتر داد تا برن فرودگاه ….
    من قصد نداشتم برم چون می ترسیدم علیرضا خان چیزی بگه که باعث ناراحتی بشه ….
    ایرج داشت تو اتاقش حاضر می شد ...

    حمیرا اومد و ازم پرسید : تو مگه نمیای ؟
    گفتم : نه ….
    گفت : بلند شو زود باش ... خودتو لوس نکن ... تو باید بیای , زود باش ...

    گفتم : تو رو خدا اصرار نکن ... نمی تونم بیام ………
    با بی حوصلگی گفت : ای بابا خودت می دونی …

    و رفت پایین ...
    ایرج داشت حاضر می شد ... وایستاده بودم تا ببینمش و باهاش خداحافظی کنم ...

    چمدون به دست اومد …
    تا چشمم بهش افتاد اشکم سرازیر شد رفتم جلو و فورا ساعت رو کردم تو دستش و گفتم : این پیشت باشه تا برگردی ... ساعت بابامه , برام خیلی عزیزه ….

    بهم نگاه کرد و درِ ساعت رو باز کرد …
    گفت : تو که گفتی لوس بازیه … من این لوس بازی رو روزی صد بار بو می کنم …

    عمه صدا کرد : ایرج ... دیر میشه .... کجایی ؟ زود باش ….
    گفت : بدو حاضر شو که بدون تو نمی رم ….

    گفتم : نه , من نمیام ... الان خداحافظی می کنیم ...

    یک مرتبه منو گرفت تو بغلش و صورتم رو بوسید و کنار گوشم گفت : اگر نیای , برمی گردم تو اتاقم ….

    صدای عمه اومد که داد زد : رویا تو کجایی ؟ زود باش دیگه ….
    تو دلم گفتم علیرضا خان هر چی می خواد بگه ؛؛ بگه .... من میرم ... می خوام تا ثانیه ی آخر پیش ایرج باشم ……

    سریع آماده شدم و با اونا رفتم ……
    و بالاخره ایرج آخرین نگاه عاشقانه رو به من انداخت و رفت که سوار هواپیما بشه …

    اون که دور می شد احساس می کردم برای آخرین بار اونو می ببینم ....دلم داشت می ترکید ...

    بدون اختیار اشکهام ریخت ...............




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان