خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و ششم

    بخش اول


    اشکهام طوری می ریخت که دیگه نمی تونستم ببینمش ... یک دفعه برگشت و با سرعت اومد طرف ما و خودشو رسوند به عمه و علیرضا خان و گفت : امانتی من دست شما سپرده , مواظبش باشین ...

    علیرضا خان گفت : برو نگران نباش , ما هستیم ...

    و بعد دوباره عمه را بغل کرد ... عمه دستی به پشتش زد و گفت : آره , برو پسرم ... مثل چشمم ازش مواظبت می کنم ...

    بعد نگاهی به من کرد و رفت ……
    عمه همین طور که گریه می کرد , سرشو آورد کنار گوش من و گفت : پدرسوخته می خواست تو رو بغل کنه ... روش نشد , منو بغل کرد ….
    حمیرا بازوی منو گرفت و گفت : گریه نکن ... تا چشم بهم بزنی , برگشته ... جایی نمی ره که زود میاد ….
    ما تا اون سوار هواپیما شد و از زمین بلند شد , پشت شیشه وایستادیم …..

    انگار جون داشت از تنم بیرون می رفت …….

    بدون اون برگشتیم خونه … به نظرم همه جا خالی بود …

    دلم قرار و آروم نداشت .... طاقت نداشتم تا اومدنش صبر کنم ...

    با عجله رفتم تو اتاقم …. و دستمو گذاشتم روی صورتم و های های گریه کردم ... اصلا متوجه نشدم که عمه و حمیرا اومدن تو اتاقم ... برای اولین بار احساساتم رو نسبت به ایرج می دیدن ... دیگه دلم می خواست همه بدونن که چقدر دوستش دارم … دیگه برام مهم نبود که کسی خوشش میاد یا نه ….
    با حال نزاری گفتم : حمیرا چطوری تحمل کنم تا اون برگرده ؟
    حمیرا منو بغل کرد و گفت : می دونی ایرج به من چی گفت ؟ …
    همون طور که گریه می کردم , سرمو تکون دادم ... گفت : رویا تو رو از من بیشتر دوست داره , تنهاش نذار تا من بیام ... حالا راست گفته یا الکی بهش گفتی ؟ اگر منو بیشتر دوست داری , خوب ایرج رفته ؛ من که اینجام ... با هم خوش می گذرونیم تا اون بیاد ………
    عمه گفت : اگر قرار باشه از الان اینطوری بکنی تا اون برگرده چیزی ازت نمی مونه عمه جون ... خودتو جمع و جور کن ، و به خودت دلداری بده …. یکی دو روزی بگذره , عادت می کنی ... امشب برو تو اتاق حمیرا بخواب ...

    گفتم : نه دیگه , نزدیک صبح شده ... فردا خیلی درس دارم ... سرم گرم میشه …..
    عمه گفت : باشه , پس بگیر زود بخواب ؛ حمیرا توام برو بخواب مادر ... بی خوابی برای تو خوب نیست …

    و داشت از اتاق می رفت بیرون که صدای زنگ تلفن … هر سه ی ما رو از جا پروند ….

    به هم نگاه کردیم …
    کی می تونست باشه ؟

    حمیرا گفت : ایرج که نیست , هنوز تو راهه ... پس کیه ؟

    عمه گوشی رو برداشت و گفت : الو بفرمایید ….. جانم عزیزم ... آخه تو کجایی مادر ؟ … الهی مادر فدات بشه ... چرا جواب تلفن رو نمیدی ؟ جانم …..

    ( و همین طور دستشو به طرف حمیرا بالا و پایین می برد که یعنی بیا ) آره عزیزم … ما خوبیم … تو چطوری ؟ مامانت اینجاس ... می خواد باهات حرف بزنه …

    رنگ حمیرا مثل گچ دیوار سفید شده بود ... تمام بدنش می لرزید و قدرت نداشت تا دم تلفن بره ...

    من گرفتمش ... با دو دست بازوی منو گرفت و رسوندمش به گوشی ….

    همین طور که لبهاش به هم می خورد با دستهای لرزونش گوشی رو گرفت .





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان