خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۶:۵۵   ۱۳۹۶/۲/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و هفتم

    بخش دوم



    تا آخر شب با پذیرایی گرم عمه و علیرضا خان اونجا موندن و بعد سه تایی رفتن به خونه ی خودشون ... پشت سرشون هم تورج رفت ….

    من و عمه اونا رو که بدرقه کردیم , نشستیم و دعا کردیم امشب حمیرا دسته گل تازه ای به آب نده ………..

    با رفتن اونا دیگه توی خونه جز عمه و علیرضا خان و من هیچ کس نبود …. سوت و کور کنار هم نشستیم …. حرفی برای گفتن نبود ولی معلوم بود دل اونا هم مثل دل من گرفته…….

    بالاخره من بلند شدم و رفتم بالا …..
    شب قبل چون فرودگاه بودم نتونستم با ایرج حرف بزنم و اون شب منتظر تا صبح چشم به تلفن دوختم ولی اون زنگ نزد ….. و نزدیک صبح یک ساعتی خوابیدم و رفتم دانشگاه …

    اون روز باز من با دکتر جمالی درس داشتم …. و باز دیدم حین درس گاهی نگاه های بدی به من می کنه که داشت حالم به هم می خورد ... علت اونو نمی دونستم ...

    طوری رفتار می کرد که انگار منم با اون موافقم ... بعد از کلاس منو صدا کرد ...

    با اکراه رفتم جلوی میزش نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت : حال حمیرا خانم چطوره ؟
    گفتم : خوبن , مرسی از این که پرسیدین … دکتر ما همه از شما ممنونیم ... الان با شوهر و دخترش خونه ی خودشون هستن ولی من الان از ایشون خبر ندارم ….
    گفت : این که بدون ترس و با اشتیاق رفته ؛؛ خودش علامت خوبیه ... تا چهارشنبه که بیاد پیش من , ان شالله خبرهای خوبی داشته باشه ….

    گفتم : بله , ان شالله ….
    باز خنده ی چندش آوری کرد و با نگاه مسخره ای به من گفت : در ضمن پیغامتون رسید ….
    گفتم : چه پیغامی دکتر ؟ من برای شما پیغام نفرستادم ... دلیلی نداره ... اگر با شما کاری داشتم , خودم بهتون میگم چرا پیام بدم ؟
    سرشو چند بار تکون داد و گفت : باشه … باشه ... فهمیدم نفرستادین …………….

    و باز با یک خنده ی احمقانه به من کرد ... که اون خنده آدم رو یاد چشمک می انداخت … و رفت …
    من مونده بودم اون چی گفت ؟ و منظورش چی بود ؟ بقیه اون روز رو به حرکات دکتر جمالی فکر می کردم و می ترسیدم کار دستم بده …..
    وقتی رسیدم خونه , از عمه پرسیدم : شما از قول من به دکتر جمالی چیزی گفتین ؟

    گفت : وا چه حرفا ؛؛ نه , عمه جون ... مگه چی شده ؟ چی دارم بگم ؟ …

    از بس ذهنمو مشغول کرده بود , جریان رو به عمه گفتم …

    اونم رفت تو فکر و گفت : نه , به خاطر اینکه آشنا بودی و ما پول خوبی بهش دادیم این طوری بوده …. نگران نباش …
    مردم پولکی هستن دیگه ... وقتی بفهمن پول داری دم تکون می دن ……

    گفتم : عمه داشت حالم به هم می خورد ... دیگه دوس ندارم برم سر کلاسش … خیلی جلوی دوستام بد رفتار کرد ….

    عمه گفت : ولش کن ... چیکار می خواد بکنه ؟ تو بهش محل نذار …..
    پرسیدم : از حمیرا خبر ندارین ؟

    گفت : چرا زنگ زد و خیلی خوشحال بود ... امشب میان اینجا ... برای فردا شب هم ما رو به هتل شرایتون دعوت کرده …….

    پرسیدم : کی ؟ حمیرا دعوت کرده ؟

    گفت : نه , بابا ... رفعت ….. حالا چرا از راه نرسیده , می خواد ما رو ببره بیرون ,, نمی دونم ……
    رفتم تو اتاقم ….. و پشت پنجره وایستادم ... ساعتی بود که ایرج هر روز از اون در میومد تو حالا به درِ بسته ای نگاه می کردم که می دونستم اگر هم باز بشه ایرج ازش تو نمیاد ….

    صدای زنگ تلفن اومد … مرضیه گوشی رو برداشت و من روی تختم دراز کشیدم که مرضیه از همون پایین داد زد : رویا خانم …. ایرج خانه ... بردار گوشی رو …
    از جام پریدم و گوشی رو برداشتم …. و با شنیدن صدای اون دوباره از دلتنگی به گریه افتادم ….

    همش می پرسید : چیزی شده ؟ ناراحتی ؟ کسی اذیتت کرده ؟ 3

    گفتم : نه , دلم تنگ شده ... پس کِی میای ؟ الان نزدیک یک ماهه …..

    گفت : الهی فدات بشم ... دیگه داره تموم میشه ... چیزی نمونده … نمونه ها که درست بشه , برمی گردم ... یک کم دیگه صبر کن ولی تا برسم باید عروسی کنیم که من دیگه طاقت ندارم …. ببخشید دیشب زنگ نزدم چون تو کارگاه بودیم ... برای همین امروز زودتر زنگ زدم که خیلی دلم برات تنگ شده بود و می خواستم صداتو بشنوم ………….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان