خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۲۰:۰۸   ۱۳۹۶/۲/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و هشتم

    بخش سوم



    در حالی که با تاسف و دلسوزی به من نگاه می کرد ، نشونم داد ….

    تو آیینه ی دستشویی خودم رو دیدم ... صورتم و پلک هام از شدت گریه ورم کرده بود ….
    خودمو نشناختم و دوباره گریه ام گرفت …..

    و با همون حال به خودم گفتم ترسو ؛ بی عرضه … هر چی به سرت میاد تقصیر خودته ……
    وقتی برگشتم ... پرسیدم : چرا اینقدر ساکته ؟

    گفت : همه رفتن ... فقط یک نفر دیگه هست که اونم امشب با قطار میره مشهد ... معمولا عید اینجا تعطیله …. ولی نگران نباش من هستم , همین جا زندگی می کنم ….
    ملک خانم هم همین بالاست ولی اونم می خواد بره شمال ... ویلا دارن , عیدا میرن اونجا …

    بعد من می مونم و تو ...

    گفتم : اینجا چند نفر زندگی می کنن ؟ ….
    گفت : الان با شما پانزده نفر ……

    پرسیدم : پس شما به خاطر من مجبورین اینجا باشین ؟

    گفت : نه , بعضی وقت ها چند نفر عید می مونن ... ما عادت داریم , نگران نباش ... من یک چیزی درست می کنم و با هم می خوریم …. ولی آشپزخونه تعطیله …..
    بعد از ظهر ملک خانم اومد پایین … اون آماده بود که از خونه بره بیرون ... لباس زیبایی پوشیده بود و کمی آرایش کرده بود و کیفش هم روی آرنجش بود …
    گفت : بهتر شدی ؟ هنوزم تصمیم داری اینجا بمونی ؟

    گفتم : بله , خوب چیزی عوض نشده …..
    گفت : من باید برم بیرون ... فردا هم میرم شمال ... باید قرار داد امضا کنیم ... اگر واقعا اتاق رو می خوای شرایط رو روی کاغذ نوشتم , بهت میدم ... اگر قبول کردی , قرارداد رو امضا کن …. اول هر ماه کرایه تو باید پیش بدی و اگر حتی دو روز بمونی , کرایه پس داده نمی شه و همیشه برای هر ماه همین طوره تا هر وقت بخوای بمونی …

    اگر بری مسافرت هم اتاق مال توس و باید کرایه بدی ... شام و نهار و صبحونه با ماس و هزینه اش با خودته ... تو این ایام که بچه ها نیستن ؛ اگر دوست داری پول بده به فاطمه برات غذا حاضر می کنه اگر نه خودت بخر و درست کن ... این چند روز میل خودته , هر طوری دوست داری ولی بچه ها که اومدن همه باید یک چیز بخورن ... پس شما هم باید هزینه ی غذاتو بدی ……
    حالا بگو اسمت چیه و معرف داری یا نه ؟ ….

    گفتم : اسمم رویاس ولی معرف ندارم ... الان کسی نیست ولی می تونم از دانشگاه براتون معرفی نامه بیارم ….
    گفت : خوبه بیار ... بعد از عید بیار ... بهت اعتماد می کنم ... معلومه که راست میگی …خوب ببخش منو ؛؛ اینجا امانتی های مردم زندگی می کنن , نمی تونم به هر کس اعتماد کنم … ولی به تو اعتماد دارم … شده که با همه ی این احتیاط ها بازم کسی بوده تو خوابگاه کیف بچه ها رو زده و بعدم غیب شده … باید یک نشونی داشته باشم که اگر از قبیل این اتفاق ها افتاد بتونم پیگیرش باشم ….

    خوب حالا می خوای تمام عید رو اینجا بمونی ؟

    گفتم : بله , هستم ...درس می خونم ….. قرارداد شما رو امضا می کنم … منم به شما اعتماد دارم و فکر می کنم شانس آوردم که راننده اینجا رو بلد بود ...

    ( از دهنم در رفت و گفتم ) خونه ی ما همین نزدیکی هاس …..

    گفت : باشه … اگر وقت شد برام تعریف کن چرا اومدی اینجا … حالا نمی خوام یادت بیارم ... فقط شناسنامتو بده به من … دخترم منتظرمه , شب بهت سر می زنم ……. ولی فردا صبح زود میرم شمال و تا هفتم یا هشتم برمی گردم , اون وقت با هم حرف می زنیم ……. چیکار کنم واقعا دلم برات سوخت وگرنه به خدا این جوری و این وقت سال قبول نمی کردم ……

    خیلی خوب فعلا ……





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان