داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و هشتم
بخش پنجم
کنار خیابون وایسادم و تاکسی گرفتم و رفتم دانشگاه … می خواستم زودتر برم …. و بیشتر از این فکر و خیال نکنم ….
با خودم می گفتم اگر کسی اومد دنبالم , فقط می پرسم من چیکار کردم ... ثابت کنین و قبل اون حق نداشتید اون طوری به من توهین کنین …
اونقدر فکر می کردم که مغزم داشت می ترکید …..
از تاکسی که پیاده شدم …. و چند قدم رفتم به اطراف نگاه می کردم تا کسی آشنا رو پیدا کنم …. کسی نبود ….
آهسته طوری که قدم هام کشیده نمی شد , رفتم به طرف در دانشگاه …..
صدایی از دور شنیدم ... رویا …خانم سرمدی ….
یکی داشت منو صدا می کرد ...قلبم شروع به تپیدن کرد …. شاید اشتباه می کنم … یک لحظه وایسادم ... صدای ایرج بود …
مثل صاعقه زده ها برگشتم , چند بار پلک زدم ... خودش بود , باورم نمی شد .... خودش بود …
پرواز کردم .... همه چیز از یادم رفت و مثل یک پرنده پر کشیدم و با سرعت دویدم و بدون هیچ ملاحظه ای خودمو رسوندم به اون ؛؛؛ دستهاش باز بود و من خودمو در آغوشش رها کردم و با دو دست اونو گرفتم محکم و تا تونستم خودمو به اون فشار دادم ....
نمی خواستم دیگه رهاش کنم ....... هرگز …….
ولی چند لحظه بعد چنان به گریه افتادم که توان کنترل خودمو نداشتم …
که دستی خورد به پشتم و صدای عمه : الهی بمیرم عمه جون … آخه این چه کاری بود با من کردی ؟ تو دیگه جون به تن من نگذاشتی …
تازه متوجه ی عمه شدم ... اونم اومده بود …. ایرج سر و روی منو غرق بوسه کرد …
منم همینو می خواستم ….
بعد عمه رو بغل کردم و گفتم ب: ه خدا نمی خواستم شما رو تو اون وضع تنها بذارم ولی …..
ایرج وسط حرفم گفت : می دونم چی کشیدی ... هیچی نگو … نتونستن از امانتی من خوب مراقبت کنن …
در حالی که نفس نفس می زدم و اشکهامو پاک می کردم ازش پرسیدم : کی اومدی ایرج ؟ ... تو اینجا بودی ؟
گفت : چهار روزه اومدم ... وقتی دیدم تو نیستی فکر کردم برات اتفاقی افتاده ... حالا برات میگم ... اول باید بریم تو دانشگاه ... من و مامان کار داریم …..
گفتم : با کی ؟
گفت : بیا ….
دست منو گرفت و راه افتاد .....
سه تایی می رفتیم در حالی که من نمی دونستم اونا می خوان چیکار کنن ….
دکتر جمالی جلوی در وایساده بود ایرج باهاش دست داد و اونم با من و عمه سلام و علیک کرد و با هم رفتیم به طرف کتابخونه ….
از ایرج پرسیدم : تو رو خدا بگو چی شده ؟ می خواین چیکار کنین ؟ ….
دستمو فشار داد و گفت : صبر داشته باش , الان می فهمی ….
دکتر ما رو برد تو کتابخونه و خودش رفت و چند دقیقه بعد با شهره برگشت …
مونده بودم می خوان چیکار کنن ... هر چی می پرسیدم , ایرج می گفت : صبر داشته باش …
شهره از دیدن ما جا خورده بود ... رنگ از روش پرید …..
در حالی که می خواست برگرده و بره گفت : ببخشید دکتر , من کار دارم ... الان برمی گردم ...
ولی عمه خودش انداخت جلوی راهشو گرفت و گفت : ما زیاد وقت شما رو نمی گیریم خانم خانما .. وایستا باید جواب بدی ... این طوری نمیشه ... تو هر روز یک مصیبت برای ما درست کنی و ما هم هیچی بهت نگیم ... من که می خواستم بیام در خونه ات و همون جا جلوی پدر و مادرت حسابتو برسم که تمام عید رو به ما زهرمار کردی ... وایستا تا نزدم دک و پوزتو داغون نکردم …..
شهره به نفس نفس افتاده بود …
دکتر ازش پرسید : نامه هایی که به من می دادی رو کی به تو داده بود ؟؟ خانم سرمدی ؟
گفت : آره , خودش داده بود و گفت به کسی نگو …
گفت : ولی ما خط ها رو مقایسه کردیم ... اونا خط خانم سرمدی نبود . لطفا بگین چرا این کارو کردین …
گفت : چه می دونم ... شاید داده یکی براش نوشته …..
دکتر گفت : خوب پس اگر قبول نمی کنین , باید خانم سرمدی از شما شکایت کنه و و نامه ها خط شناسی بشه ….
گفتم : چه نامه ای ؟ جریان چیه ؟ ….
دکتر گفت : می دونین چه کار خطرناکی کردین ؟ داشت یک فاجعه درست می شد زندگی همه رو بهم زدین ... چرا ؟ به چه قیمتی ؟
با دو دست سرمو گرفتم و گفتم : دارم دیوونه میشم ... به منم بگین چی شده ؟
ایرج گفت : ایشون از قول تو برای دکتر نامه های عاشقانه می نوشته و براش پیغام می برده و مثلا پیغام به تو می رسونده ... دکتر هم باور می کنه …
بقیه اش رو بعدا میگم .... حالا بذار تکلیف این خانم روشن بشه .
ناهید گلکار