داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و نهم
بخش سوم
آخر گفت فقط می دونیم حالش خوبه ولی از خونه رفته ... خلاصه اینقدر زنگ نزن ... بیا ……
عمه وسط حرفش اومد که : نه بابا ... اولش که بچه ام این طوری نبود ... داشت می مرد ... تمام شهر رو زیر پا گذاشت ... وقتی دوست رویا بهش خبر داد که حالش خوبه و جایی برای خودش گرفته , خیالش راحت شد و به تو خبر داد … که بیای , اوضاع خرابه ... حالا اونطوری گفت که تو زیاد ناراحت نشی ……..
گفتم : پس تورج هم فهمیده….
عمه گفت : اصلا خیلی وقته می دونه ... خوشحالم هست ، نمی دونم به من که اینجوری میگه …..
پرسیدم : من نفهمیدم ... آخر چی شده بود ؟ عمو برای چی ناراحت شده بود ؟ جمالی بهش چیزی گفته بود ؟ نمی تونم تو مغزم جفت و جور کنم …
عمه گفت : اون شب که علیرضا تنها خونه بود ... دکتر جمالی زنگ می زنه بگه می خواد بره مسافرت و مشکلی برای حمیرا نباشه …
علیرضا گوشی رو برمی داره , اونم فکر می کنه که اون بابای توس ... اول یک کم مِن و مِن می کنه ؛ بعد میگه اجازه میدین برای خواستگاری از تو بیاد ؟
علیرضا میگه نه , چنین چیزی نمیشه اصلا …
دکتر میگه ولی تو با این موضوع موافقی و خودتم اینو می خوای ... حالا نمی دونم دقیقا چی بین اونا گفته شده که علیرضا عصبانی میشه و به دکتر می گه برای این کار داری از خودت حرف درست می کنی ….
اونم برای دفاع از خودش میگه ایشون خودشون برای من نامه نوشتن …. که یعنی تو مایلی با اون ازدواج کنی …
دیگه علیرضا پیگیر میشه و بهش بد و بیراه میگه و خلاصه کار بالا می گیره و علیرضا مطمئن میشه که تو این کارو کردی …..
ما داشتیم دعوا می کردیم که تو رفتی ... من تا تو حیاط اومده بودم دنبالت تا جلوتو بگیرم , نذارم بری ولی رفته بودی ...
نمی دونستم با اسماعیل رفتی ... برای همین رفتم تا باهاش بیام دنبالت , ولی نبود ... داشتم برمی گشتم … که اسماعیل تورج رو سر خیابون دیده بود ...با هم اومدن خونه ….
تورج هم از عصبانیت پرید به من و داد و هوار زد ، آخه اسماعیل که ماشالله آلو تو دهنش خیس نمی خوره همه چیز رو گفته بود ….
تورج داشت داد و هوار می کرد که با هم اومدیم تو … و به باباش پرید که چرا این کارو کرده …
علیرضا براش تعریف کرد ... منم تازه اونجا فهمیدم چی شده ….
تورج بازم عصبانی تر شد و ازت دفاع کرد و گفت : ای بابا , شما چرا مثل آدمای عقب مونده رفتار می کنین … چرا ازش نپرسیدین جریان چیه ؟ … ای وای حتی اجازه ندادین از خودش دفاع کنه ؟ شاید دکتره دروغ گفته باشه ... شما از کجا می دونین که راست باشه و نامه ای در کار باشه …..
علیرضا گفت : مگه مرتیکه مرض داره بیخودی حرف بزنه ؟ …. مگه با تو و ایرج همین کارو نکرد ….
تورج هوار زد : به خدا داری گناه می کنی ... رویا حتی یک بار … حتی یک بار نشد که کار بدی بکنه که من این طوری فکر کنم ... اونقدر پاک بود که وقتی فهمیدم ایرج رو می خواد خوشحال شدم که این دختر زن برادر من میشه ... اون وقت … وای بابا چیکار کردی ؟ اگر بهت ثابت شد که رویا این کارو نکرده , چی داری به ایرج بگی ؟ جواب اونو چی میدی ؟ آخه وقتی این قدر ایرج رو دوست داره چرا بره این کارو بکنه ؟ …..
عمه ادامه داد : من تازه یادم اومد که تو یک روز در مورد دکتر جمالی به من چی گفتی ... براشون تعریف کردم …
تورج گفت : به خدا یک کاسه ای زیر نیم کاسه اس ...
و تلفن رو برداشت و به دکتر زنگ زد ولی جواب نداد ... مثل اینکه رفته بود ...
ما مونده بودیم چیکار کنیم ... همون موقع حمیرا با رفعت و نگار اومدن…….
ناهید گلکار