خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۵:۴۹   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش اول



    احساس من تو اون لحظات گفتی نیست ... از اینکه همه ی خانواده خوشحال بودن , دلم قرار گرفته بود ... ولی این باعث نمی شد کمبود پدر و مادرم رو ندیده بگیرم و همش دنبال اونا نگردم ….
    و یاد هادی تنها برادرم نباشم ... چشمم دنبال اون می گشت و فرید ….
    رفتم پیش عمو خبیری و نشستم … حال و احوال کردم و از هادی پرسیدم … گفت : والله از من رو پنهون می کنه ... اون به هیچ وجه نمی خواد سهم تو رو بده و ما هم مدرک درست و حسابی نداریم ... البته میشه یک کارایی کرد ولی شکوه خانم میگه اونم بچه ی برادر منه , نمی تونم گرفتارش کنم ... زن و بچه ش چی میشن ؟
    گفتم : عمو اونو ول کنین ... به عمه هم گفتم من دیگه دنبال اون ارث نیستم ... اون موقع می خواستم که سربار کسی نباشم … حالا دیگه اوضاع فرق کرده و خودم درس می خونم و کار می کنم … ولی فکر نمی کردم ؛؛؛ واقعا فکر نمی کردم اون با من به خاطر پول چنین کاری رو بکنه و منو فراموش کنه ….
    خوب اگر اونو دیدین بهش بگین که من ازدواج کردم و یادش هم بودم ……


    حمیرا اومد و دست من و ایرج رو گرفت و برد وسط …….
    ایرج برخلاف تورج و حمیرا اصلا رقص بلد نبود …
    تورج هم اومده بود و اونو یواشکی دست مینداخت ….. و می گفت : داداش , اول آدم رقص یاد می گیره , بعد داماد میشه ... حالا ببین من چه حاضرم ؟
    یا سکه هامو پس بدین یا عروسی منم جور کنین ….

    گفتم : آخه ما غافلگیر شدیم …
    گفت : من نخ رو بهت دادم , خودت نفهمیدی ... خونه ی حمیرا نگفتم ؛ می خوایم زن ایرج بشی ؟ ... یادت نیست ؟
    ما همون موقع داشتیم تلاش می کردیم تا برات عروسی بگیریم ... هی بهم چشمک می زدیم شاید بفهمی ولی تو اصلا حواست نبود ... از خدا خواستیم که تو پانسیون بمونی تا ما راحت کارامونو بکنیم ………

    شام از بیرون آوردن و همه رفتن سر میز و مشغول شدن ...

    حمیرا منو صدا کرد و با هم رفتیم بالا ….
    گفت : ما نرسیدیم اتاق ایرج رو خیلی درست کنیم ….
    ناراحت شدم و گفتم : چی داری میگی ؟ اصلا حرفشو نزن ... امکان نداره … عمو هم گفت فعلا تا عروسی عقد کنین ... این چه حرفیه می زنی ؟ ...

    گفت : نمی دونم به خدا ... راست میگی ... ولی ایرج گفته …… و مامانم فکر کرد به تو بگم …. راستشو بگم من می دونستم قبول نمی کنی , به ایرجم گفتم …..
    نفسم داشت بند میومد , گفتم : واقعا ایرج اینقدر بی ملاحظه شده ؟ نه,, نه ,, اصلا ... خودت باهاش حرف بزن لطفا تا ناراحت نشه , چون من الان آمادگی ندارم …. تو رو خدا حمیرا خودت درستش کن ….

    دستشو زد به شونه ی من و گفت : نه بابا ... غلط کرده ناراحت بشه ... مگه تو عروسکی ؟ … من بهش میگم ... خیالت راحت باشه …





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان