داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و یکم
بخش چهارم
تا رسیدیم دانشگاه , در این مورد حرف می زدیم …….. پیاده شدم ... پرسیدم : تو میای دنبالم ؟
خندید و گفت : آره , حتما امروز میام …
پرسیدم : میشه با هم بریم سر خاک مامان و بابام ؟
گفت : آره , حتما سعی می کنم زودتر بیام ... چه ساعتی تعطیل می شی امروز ؟
گفتم : امروز دوازده تعطیل می شم .
گفت : من اون موقع ممکنه کار داشته باشم ... پس اسماعیل بیاد دنبالت معطل نشی ؛ تو برو خونه , من میام اونجا و با هم می ریم …….
در حالی که حلقه ی ازدواجم رو که ایرج دوباره خریده بود با شجاعت دستم کرده بودم , رفتم کلاس …..
شهره بازم نیومده بود …. دلم براش می سوخت … شاید اونم اینقدر عاشق ایرج شده بود که تن به این کار کثیف داده بود و من قصد نداشتم که دیگه کاری به کارش داشته باشم چون می دیدم که هر کاری اون کرد ، من یک قدم به ایرج نزدیک تر شدم و این رو به حساب تقدیر میذاشتم ...
با خودم گفتم همه ی حادثه ها و اتفاقات بد و خوبی که برام افتاده , منو به کسی که می دونم تنها عشق زندگی منه رسوند … پس راضیم ، خیلی هم راضیم ، دیگه هیچی برام مهم نیست ….
وقتی عمه از قصد من با خبر شد , گفت : منم میام …. زود باش بیا حلوا درست کنیم تا ایرج نیومده …. بدو …..
ایرج با اینکه خیلی خسته بود , پیاده نشد و سه تایی با هم رفتیم سر خاک ….
از دور دلم گرفت .. یادم اومد از سال اونا , دیگه اینجا نیومده بودم …….
شب سال ,, عمه مهمون داشت و من با اسماعیل تنها اومدم ….
اول از دور نگاه کردم … فکر می کردم حتما هادی برای اونا سال گرفته ولی هیچ خبری نبود .. کنار قبر اونا سوت و کور بود ….
کمی که موندم , عمو خبیری با خانوادش اومدن و پشت سر اونا دختر دایی های مامانم و برادرزاده ی بابام ….. همه از دست هادی گله داشتن و هر کدوم چیزی می گفتن ……
عمو سری تکون داد و گفت : متاسفم برای هادی ……
و من اونجا به جای اون و خودم خجالت کشیدم …..
ولی منم باز غفلت کردم و از اون روز تا حالا سر خاک نیومده بودم ….
ناهید گلکار