خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۶:۱۴   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش اول



    تیر ماه بود ... من حاضر می شدم که برای آخرین امتحانم برم دانشگاه …
    تو این مدت من هنوز توی اتاق خودم می خوابیدم و ایرج تازگی ها اخلاقش خیلی خوب نبود ، هر شب تا دم اتاقم منو همراهی می کرد و گاهی هم میومد تو و بغلم می کرد و می رفت ….

    گاهی هم به من می گفت : رویا تا کی ؟

    ولی نمی دونم چرا خجالت می کشیدم و علتش رو هم می دونستم ... با اون رفتاری بود که علیرضا خان با من کرده بود …. هر وقت فکر می کردم به خواسته ی ایرج عمل کنم , بازم یاد اون شب میفتادم و دلم رضا نمی شد ...

    حالا که اون گفته بود تا عروسی یک عقد ساده بگیریم من خلاف حرف اون عمل نمی کردم …. و این ترس که یک روز همین رو به روی من بیاره منو وادار می کرد که بر خلاف میل زیاد ایرج رفتار کنم ….
    طبق عادتی که داشتم , حرفی هم به اون و عمه نمی زدم ….
    تازه تورج هم دیگه هر شب میومد خونه و اینم خودش باعث می شد که از ایرج دوری کنم ……

    تورج که بود همه چیز به خنده و شوخی می گذشت تا دیر وقت می نشستیم و حرف می زدیم , گاهی بازی می کردیم و گاهی با هم می رفتیم بیرون ، یکی دوبار هم با مینا چهار تایی رفتیم سینما ...

    همه چیز خوب بود جز اون خواسته ای که ایرج داشت و من نمی تونستم انجام بدم …….
    حمیرا هم هر وقت زنگ می زد , ازم می پرسید ... ولی من جوابی نداشتم که بدم ….
    نمی دونستم این وسط چیکار کنم ؟ بگم بیاین برای من عروسی بگیرین ؟ یا خودم باید می رفتم تو اتاق ایرج ؟ ...

    و هر دوی اینا برام غیرممکن بود ……

    صبح ها با ایرج و علیرضا خان می رفتم دانشگاه ... اونا منو پیاده می کردن و ظهر با اسماعیل برمی گشتم …….

    اون روز هم قرارمون همین بود ….. ایرج صدام کرد : رویا جان حاضری ؟
    گفتم : بله , دارم میام …..

    گفت : من دارم میرم ... شما با اسماعیل برو ….
    زود از اتاق اومدم بیرون تا ببینمش ... دستشو تکون داد و گفت : می بینمت ... خداحافظ ...

    و با عجله رفت …. یک کم تو ذوقم خورد ….
    امتحانام تموم شد ……
    تقریبا آخرین روز دانشگاه بود ...

    یک هفته بعد از اون ماجرا شهره اومد دانشگاه …. منم خیلی عادی مثل اینکه اصلا اتفاقی نیفتاده , باهاش برخورد کرده بودم ... اونم دیگه به روی خودش نیاورد ……
    تا اون روز آخر بعد از امتحان اومد پیش من و گفت : رویا اومدم ازت خداحافظی کنم …
    گفتم : آره , حتما ... حالا ما ان شالله تا آخر با هم هستیم ...

    گفت : واقعا پشیمون شدم ... توی عصبانیت تصمیم گرفتم و یک کار احمقانه کردم ولی خودم می دونم کار درستی نبود ... به هر حال حلالم کن ….
    بلند شدم , باهاش روبوسی کردم و از هم جدا شدیم ….
    اسماعیل هنوز منتظرم بود ... زود باهاش اومدم خونه …

    شب قبل تا دیر وقت بیدار بودم و درس می خوندم ... می خواستم بخوابم حتی توی ماشین هم خوابم برد ... با خودم گفتم الان میرم می خوابم و تا موقع اومدن ایرج بیدار نمی شم , شاید خستگی این چند وقت درس خوندن از تنم در بیاد …..
    وقتی رسیدم خونه , دیدم ماشین ایرج جلوی ساختمونه ….
    خیلی عجیب بود اون موقع روز برگشته بود خونه ….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان