خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۶:۱۹   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش دوم



    عمه تو هال بود …
    گفتم : سلام عمه جون ... ایرج خونه س ؟
    گفت : سلام مادر ... آره , داره حاضر میشه بره مسافرت ….
    یکه خوردم ... پرسیدم : کجا ؟
    گفت : می خواد بره بادی به سرش بخوره ... بچه ام خسته شده دیگه ……. بذار بره یک کم حال و هواش عوض بشه ….
    با بغض پرسیدم : کجا ؟
    گفت : اونشو من نمی دونم ... از خودش بپرس …

    و خیلی جدی این حرف رو زد و نشست روی مبل و تلویزیون رو زیاد کرد …..
    وا رفتم ..... و آهسته از پله ها رفتم بالا …

    ایرج تو اتاقش بود ...  در اتاق باز بود ولی من یک ضربه زدم و گفتم : ایرج جان ؟
    گفت : جانم ... عزیزم اومدی ؟ چه زود ... فکر نمی کردم به این زودی بیایی ...

    منو بغل کرد و بوسید …..
    پرسیدم : کجا می خوای بری چمدون بستی ؟

    گفت : دیگه یک مدتی میرم هوا بخورم ……

    بی هدف اطرافو نگاه کردم ... اشک تو چشمم جمع شده بود ... و خواستم که اون نبینه و رومو برگردوندم تا برم بیرون ...

    منو از پشت گرفت و شروع کرد به خندیدن و گفت : آخه من بدون تو کجا رو دارم برم ؟ می خوام با هم بریم شمال …
    یک نفس بلند کشیدم و برگشتم و با مشت زدم تو سینه ش و گفتم : خیلی بدی ….
    داشتم می مردم ... مگه آزار داری منو اذیت می کنی ؟
    گفت : فکر کردم مامان بهت گفته …..

    گفتم : اونم مثل تو شوخی کرده حتما ... چون گفت تو داری میری هوا بخوری بدون من ……….
    از خنده روده بر شده بود , می گفت : الحق که من و تورج بچه های اونیم ….
    برو حاضر شو تا ظهر نشده بریم ... نهار رو تو راه بخوریم ….
    گفتم : عمه گناه داره , اونم بیاد ...

    و صبر نکردم و دویدم پایین ... اون داشت می خندید ... دست انداختم دور گردنش و گفتم:  تو رو خدا عمه بیا با ما بریم ... خواهش می کنم نگو نه , قبول نمی کنم ... بیا بدون شما خوش نمی گذره ….
    گفت : اولا بشین ببینم , باهات کار دارم ….. تو دلت می خواد برات عروسی مفصل بگیرم ؟
    گفتم : الان چه وقت این حرفاس عمه جون ؟ …
    گفت : نه , بگو ببینم ... ( ایرجم اومد پیش ما )

    گفتم : راستش من اصلا دوست ندارم عروسی بگیرین …
    همونی که داشتم عالی بود .... خیلی هم عالی ... و همیشه توی ذهنم می مونه ... دیگه چه لزومی داره ؟
    عروسی برای یک شب خاطره انگیزه , خوب منم داشتم دیگه … برای چی عروسی بگیریم ؟ …. نمی خوام …..
    سرشو بلند کرد و به ایرج گفت : دیدی گفتم ؟ من رویا رو می شناسم ... شماها هنوز اونو نشناختین …
    خوب پس اگر این طوره برین با هم یک سفر و عروسی کنین .. منم تا شما برگردین , اوضاع خونه رو روبراه می کنم ….
    بغلش کردم و بوسیدمش ... اونم منو در آغوش گرفت و در حالی که چشمهاش پر از اشک بود , گفت : قربونت برم عمه ... خدا تو رو به من داد …..
    ایرج گفت : داد به من …. مامان صاحب نشو ... داد به من …....





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان