داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و دوم
بخش پنجم
یک وقت بلایی سرم نیارن رویا ؟ …
من این دختر رو نمی خوام ها ... گفته باشم …. نه اینکه دختر بدی باشه ولی لیاقت تورج خیلی بیشتر از ایناس ….
صدای ایرج اومد که منو صدا می کرد ...
در حالی که عمه هنوز درد دل داشت و دلش می خواست از اونا بدگویی کنه , با هم رفتیم پایین ….
مینا داشت چایی می ریخت ... عمه با آرنج زد تو پهلوی من و با سر اشاره کرد و گفت :دیدی ؟ تحویل بگیر …..
من یک چشم غره به تورج رفتم ….
با سر پرسید : چی شده ؟
گفتم : حالا بهت میگم …..
مینا همین جور مشغول پذیرایی بود ... درست انگار اینجا خونه ی خودشه ….
راستش حرص منم داشت در میومد ... عمه داشت خون خونشو می خورد … و سوری جون بی خیال داشت با عمه حرف می زد …. آقای حیدری هم کنار ایرج نشسته بود و با اون حرف می زد ……
علیرضا خان هی فندک می زد که پیپشو روشن کنه و اونم روشن نمی شد و باز دوباره می زد تق … تق … تق …
یک مرتبه عمه داد زد : بسه دیگه , نزن….. مرضیه برو اون کبریت رو بیار بده به آقا ……
توام بشین مینا ... نمی خوام کار کنی ... مگه نمی ببینی من کارگر دارم ... بشین دیگه …….
علیرضا خان اصلا به روی خودش نیاورد و چند تا فندک دیگه زد و بعد کبریت رو از مرضیه گرفت و پیپ رو روشن کرد ….
مینا رفت نشست ، ولی سرخ شده بود و معلوم بود حال خوبی نداره ... سوری جون هم رفته بود تو هم …… اما تورج … دو تا دستشو گذاشت بین دو زانوش و کمی خودشو خم کرد و گفت : خوب حالا زودتر شام بخوریم که امشب مینا باید سنگ تموم بذاره برای دوستش و تا اونجایی که می تونه بخونه ... که فکر کنم دل شکوه خانم هم برای صداش تنگ شده ……..
ناهید گلکار