خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۲:۳۱   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش دوم



    من با اینکه خیلی خسته بودم از جام تکون نخوردم و صبر کردم بقیه برن بخوابن , بعد برم بالا …
    چون اولین شبی بود که تو اون خونه می رفتم تو اتاق ایرج …….
    اونقدر تو اتاقم موندم تا همه ی سر و صداها خوابید ……
    دراتاق ایرج رو که باز کردم , اون نشسته بود ... با خودم گفتم الان دلخور شده و یک چیزی بهم میگه …
    ولی با روی خوش گفت : اومدی عزیز دلم ؟ بیا بریم بخوابیم …
    گفتم : ببخشید یک کم تو اتاقم کار داشتم …..

    ایرج گفت : این طوری نگو دیگه … اصلاح کن تو اتاق کارم کار داشتم ... الان اینجا اتاق توس ... عادت کن … بعد ایرج یک نفس بلند کشید و گفت : خدا رو شکر می کنم که تو بالاخره اومدی ؛؛ اینجا شد اتاق ما …..


    فردا وسایلم رو جابجا کردم ولی اون اتاق رو نگه داشتم برای درس خوندن و برای اینکه اتاق خوابمون شلوغ نشه , کتابامو نبردم ...

    عمه دنبالم میومد و همین جور از مینا می گفت و اینکه اصلا به درد تورج نمی خوره حرف زد …
    ظاهرا داشت به من کمک می کرد ولی همین جور حرص می خورد و می گفت ……

    من ساکت بودم که آخر عصبانی شد و سر من داد زد : خوب یک چیزی بگو توام دیگه ……..
    گفتم : آخه من چی بگم عمه جون ؟ نمی تونم نظر بدم ... شما خودتون تصمیم بگیرین ... مگه نگفتین می رین خواستگاری ؟ خوب برین , شاید قبول کرد ….
    سرشو با تاسف تکون داد و گفت : آخه مادر می ترسم بازم شوخی کنه و ما رو سنگ رو یخ ... مردم که مسخره ی ما نیستن ... اون بیاد و بگه نمی خوام , اون وقت آبرومون میره …..
    گفتم : وا ؟ چرا عمه جون ؟ مگه هر کس میره خواستگاری باید حتما قبول کنه ؟ …..

    گفت : آخه دِ نه ؛؛ اینا آشنای علیرضا هستن ... بد می شه …. نه , ولش کن ... تورج جدی نیست ... فکر کنم مینا رو هم نمی خواد ... داره ما رو اذیت می کنه وگرنه نمی گفت برین خواستگاری …….
    عمه همین طور می گفت و می گفت و من متوجه شدم حسابی نگرانه و دلش قرار نمی گیره و خودشم مونده چیکار کنه …..

    عاقبت از من پرسید : تو میگی چیکار کنم ؟ زنگ بزنم وقت بگیرم ؟
    گفتم : آره ... به نظرم برای این که معلوم بشه تورج چه تصمیمی داره , خوبه …
    اگر خوب بود و قبول کرد که چه بهتر … اگر نه , یک فکری می کنیم … حالا تا خدا چی بخواد …..

    عمه رفت پایین و من دیدم فورا داره زنگ می زنه …. و برای فردای اون شب قرار گذاشت ….

    ولی خودش خوشحال نبود و می ترسید تورج اصلا نیاد یا اونا رو دست بندازه ….
    شب سر شام عمه به تورج گفت که وقت خواستگاری گرفته ….

    همه ی ما منتظر عکس العمل اون بودیم ... با خوشحالی گفت : واقعا ؟ این کارو کردین ؟ …. باشه ... به به می ریم خواستگاری ... ایرج تو و رویا هم باید بیاین ….
    ایرج گفت : ما برای چی ؟ تو برو , اگر پسندیدی , اون وقت ما هم میایم ... الان تو با مامان و بابا برو کافیه …..
    تورج بلند شد و روی کول ایرج سوار شد و گفت : تو نیای من نمی رم ... خجالت می کشم …..

    ایرج هلش داد و انداختش پایین گفت : خرس گنده تو خجالت می کشی ؟ ….
    تورج دوباره پرید روی شونه های ایرج و گفت : اگر نیای سکه هامو پس می گیرم …..

    ایرج در حالی که می خندید , گفت : رویا برو اون سکه ها رو بیار بده به این که دست از سر ما برداره …..

    تورج گفت : واقعا ؟ میدی ؟ …
    بازم تورج اونقدر شوخی کرد و ما خندیدم که هیچکدوم نفهمیدیم اصلا فردا میره خواستگاری یا نه …..
    چشم عمه از بعد از ظهر به در بود ... اون فکر می کرد تورج یا دیر میاد یا اصلا نمیاد که نتونن برن خواستگاری ولی اون خیلی زود اومد ... در حالی که سلمونی هم رفته بود و سر و صورتی صفا داده بود و آماده بود بره خواستگاری ...

    عمه از خوشحالی روی پاش بند نبود .........





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان