داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و چهارم
بخش دوم
گفتم : وای مینا … وای ، چیکار کردی ؟ با خودت چیکار کردی ؟ تو یک ساله با اون میری بیرون و یک قدم جلو نرفتی و نفهمیدی نسبت بهت چه حسی داره ؟ خوب خودت راست گفتی ,, تو احمقی ... خیلی هم زیاد …
من نمی دونم چی بهت بگم ؟ بیخودی خودتو درگیر کردی … اصلا هیچی نمیشه بهت گفت ….. آخه چرا این طوری خودتو کوچیک می کنی ؟ نمی دونم والله …. پس وقتی باهاته چیزی بهت نمیگه ؟
گفت : چرا یک چیزایی میگه …… ولی با شوخی که من نمی فهمم منظورش چیه ؛؛ مثلا یک وقت بهم میگه فکر کن مینا تو اگر زن من بودی یک طوطی هم می خریدم و با یک بلبل ؛؛ توام مینا سه تایی شماها رو می گذاشتم جلوم و کیف می کردم ... تو بخون بلبل بخون طوطی بخون …..
خوب تو از این حرف چی می فهمی ؟ منم همونو … در واقع هیچی ……. وقتی می ره تازه فکر می کنم منو دست انداخته , خانواده ی منو داره مسخره می کنه …. نمی دونم …. واقعا نمی دونم ... کار بدی نکرده که بهش بگم دیگه نکن یا حرف بدی نزده تا بگم نگو …. هیچی ….. ( و گریه اش شدید شد ) هیچی …. باور کن دارم کلافه میشم …
خودم فکر می کنم بدبخت ترین آدم روی زمینم … می خوام ازش دل بکنم ولی توان این کارو ندارم ... هر روز تصمیم می گیرم اگر اومد بهش بگم نه …. با اینکه می دونم ناراحت نمی شه بازم ….. ( دستمال رو گذاشت روی چشماش و با صدای بلند گریه کرد ) … متاسفم …. من خیلی خرم … خاک بر سر من که این قدر ضعیف و بی اراده ام ... هر بلایی سرم بیاد حقمه …. ولی پدر و مادرم چه گناهی کردن که تو این رفت و آمد ها دارن عذاب می کشن ؟ ….
دیگه وقتی مامان میگه بیا باهات کار دارم می دونم می خواد بهم چی بگه …. راستم میگه …. اون عقیده داره تورج منو دوست نداره و فقط می خواد سرش گرم بشه ... میگه اگر می خواست تا حالا طاقت نمی آورد …. من هر روز منتظر بودم تو ازم بپرسی تا شاید یک کاری برام بکنی ... می خواستم بفهمم که نظرش چیه ؟
گفتم : والله اون تورجی که تو می ببینی برای ما هم همین طوره ... اگر تو نفهمیدی که باهاش بیرون میری , من می خوام بفهمم ؟ نمی دونم ... چی بگم ؟……….
گفت : تو حالا نظرت چیه ؟ من چیکار کنم بهتره ؟
گفتم : به نظر من خودتو بکش کنار ... اگر دوستت داشته باشه دیگه طاقت نمیاره ... اگر نه میره ... که در هر دو صورت به نفع تو میشه ... سوری جون رو بهانه کن , بگو اون نمی ذاره ….
گفت : فکر می کنی خودم هر شب این تصمیم رو نمی گیرم ؟ ولی وقتی تلفن می کنه یا قرار می ذاره , مثل معتادها یادم میره و میگم حالا برم از دفعه ی بعد .... فکر می کنم شاید این بار چیزی بگه که مطمئنم کنه ….. ولی نه …. نمی گه … مثل دفعه های قبل می ریم و برمی گردیم …. همین …...............
ناهید گلکار