داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و چهارم
بخش چهارم
عمو می گفت : خجالت نمی کشی با احساسات دختر مردم بازی می کنی ؟ …
و من فهمیدم که نباید عمو رو در جریان می گذاشتم ... با خودم گفتم آخه تو که عمو رو می شناختی چرا بهش گفتی ؟ اون زود تصمیم می گیره و بدون فکر عمل می کنه …….
و این خیلی بد شد .....
با این تصمیم احمقانه همه چیز به هم ریخت ….. البته من دلم برای مینا سوخته بود و می خواستم اونا هم مثل من بفهمن که اونا چه حالی دارن و اینقدر یکه به قاضی نرن …………. ولی مثل اینکه اشتباه کردم ...
تورج قرمز شده بود و رگ های گردنش کلفت …. و داد می زد : از کجا شما می دونین من با احساساتش بازی کردم ؟ به شما چه اصلا ؟ به کار من دخالت می کنین .... همین طور به پر و پای من می پیچین ... ولم کنین ... دست از سرم بردارین ...
هر چی من هیچی نمی گم ] گیر دادین به من … اصلا به شماها مربوط نیست …….. دلم می خواد ….. ای بابا , اگر شماها یک پسر فاسد داشتین , چیکار می کردین ؟؟؟ اصلا میرم خوابگاه و دیگه نمیام خونه ...
انگار من بچه ام ... هی به من بکن نکن می کنین …. با همه ی شماها هستم ........... دست …. از سر … من … بردارین .... به کارم کار نداشته باشین ، اصلا زن می خوام چیکار ؟ … گم شین ……………..
و تلاش ایرج که سعی می کرد جلوی اونو بگیره , فایده نداشت ... و دو پله یکی رفت بالا و گفت : می زارم از این خونه میرم ... دیگه حوصله ی اینو ندارم که با من مثل یک پسر بچه رفتار کنین ….
عمه و ایرج دنبالش رفتن و عمو هم ساکت شد ولی عصبانی رفت تو اتاقش و من با احساس گناهم وسط هال مونده بودم چیکار کنم ……
یک کم بعد رفتم بالا پشت در اتاق تورج ... داشت وسایلشو جمع می کرد که بره و عمه و ایرج جلوشو گرفته بودن ... هر تیکه که اون می گذاشت تو ساکش , اونا در میاوردن و بهش التماس می کردن که این کارو نکن ….
از لای در با ترس نگاه کردم … چشمش افتاد به من … یک کم آروم شد و گفت : نترس ... بیا تو ... دیگه کسی جرات نمی کنه تو رو بزنه ... بیا تو ……
منم رفتم ...
تورج از عمه پرسید : راست بگو مامان چه مرگش بود پرید به من ؟ چی شده ؟ خوب به منم بگین اقلا بدونم برای چی داره به من بد و بیراه میگه ؟ …..
ایرج و عمه به من نگاه کردن …. دلم برای تورج سوخت …… بهتر دیدم که خودم همه چیز رو بهش بگم …..
گفتم : تورج اگر قول میدی عصبانی نشی برات میگم …
گفت : باشه ... بگو ببینم چی شده که اینقدر عصبانیه …..
سرمو با شرمندگی انداختم پایین و گفتم : زیر سر منه ، راستش تقصیر منه ... ببخشید نمی خواستم این طوری بشه ... من امروز رفتم پیش مینا …. و با هم حرف زدیم …..
بی تاب شد و پرسید : خوب چی گفت ؟
گفتم : نمی دونست تو در مورد اون چی فکر می کنی ... خانوادش ناراحت هستن , خوب اونا پدر مادرن …. نگران میشن …….و مینا دختر اوناس ...
یادته یک بار بهت گفتم نکن ... با احساسات مینا بازی نکن ... یادته گفتم دخترا مثل شماها مردا نیستن اگر با کسی برن بیرون ؛ برای اینه که دوستش دارن …. خوب حالا چی میگی؟ حالا اون روزه …… باید دست از سر مینا برداری ... تو رو خدا تا دیر نشده , ولش کن ...
ناهید گلکار