داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و پنجم
بخش دوم
ادامه داد : اون دختر خوب و پاکیه , مهربونه , باگذشت و صادقه ... نمی دونم چطوری شد ؟ ولی شد .....
اولش واقعا جدی نبود ... خودشم می دونست ... من هیچ وقت گولش نزدم و ………..
به هر حال این طوری شد ... اگر برم , اون خیلی اذیت میشه ... مخصوصا که دانشگاه هم قبول نشده و این حقش نیست ... می خوام بقیه رو راضی کنی ...
من … من … نمی تونم با اونا در بیفتم ... دیگه حوصله ندارم …. فکر می کنی میشه کاری کرد که عقدش کنم ؟
اون خیالش راحت باشه تا من برگردم ؟ …..
گفتم : نمی دونم والله ... تو دیگه تصمیم خودتو گرفتی ؟
گفت : آره ... اگر تو موافقی یک تهدید الکی بکنم شاید کارساز باشه …..
پرسیدم : یعنی دورغ بگی ؟ ….
گفت : آره ، خوب آدم رو مجبور می کنن …. می خوام بگم اگر با مینا موافق نباشین , می رم و برنمی گردم ……
گفتم : کنه می خوای این کارو بکنی ؟ …..
لبخندی زد و گفت : اگرم بخوام هم نمی تونم ... چون تعهد خدمت دارم و از طرف دانشکده خلبانی دارم می رم دوره ببینم ... باید برگردم ولی تو هیچی نگو …
حالا بگو ببینم چه طوری مطرح کنم بهتره ؟ …..
گفتم : بذار من ایرج رو راضی می کنم و ازش می خوام حمایتت کنه ... درست میشه , نگران نباش …..
تو حالا کی می خوای بری ؟
گفت : آخر بهمن ... تا اون موقع باید تکلیف روشن بشه … گناه داره , به من بد نکرده ... هم خودش هم خانوادش ... نمیشه بلاتکلیف بذارمش …. اگر برم غصه می خوره ... این روزا همش چشمش اشک آلوده ... می خوام دیگه اذیت نشه ….
باز پرسیدم : تورج تو رو خدا برای همین نیست که داری این کارو می کنی ؟
گفت : اینم هست ... ولی خدا رو شاهد می گیرم که مینا رو دوست دارم ... اگر نه مغز خر نخورده بودم که بذارم کار به اینجا بکشه …. از دخترای لوس و نُنُر خوشم نمیاد ... از اَد و اطوارهای این دخترا بدم میاد ... از مینی ژوب پوش ها خوشم نمیاد …
و خودش خندید و گفت : خوب پس از مینا خوشم میاد ………
گفتم : ولی عاشقش نیستی ……
گفت : راستش نه ... ولی خیلی دوستش دارم ... چه لزوم به عاشقیه ؟ هان ؟ هست ؟
گفتم : نمی دونم .... باشه , من برات یک فکری می کنم …… ببینم چی میشه ... باید درست فکر کنیم که همه چیز خراب تر نشه ……
گفت : پس قول دادی ها …… همه چیز دست تو زن داداش
و خندید و با عجله رفت …..
من رفتم تو اتاقم به این فکر می کردم که آیا کار درستی کردم بهش قول دادم یا نه ؟
دخالت تو این کار برای من خیلی سخت بود ولی نمی تونستم با رفتارهای اخیر تورج , روشو زمین بندازم … تنها بود و دلم براش می سوخت ….
فرصت من برای درس خوندن همون موقعی بود که ایرج نبود ... این بود که زود یک چیزی خوردم و رفتم کتابامو روی تخت ولو کردم و نشستم سر درس …. دو سه ساعتی خوندم و روی کتابا خوابم برد ………
با گرمی لبهای ایرج روی گونه م از خواب بیدار شدم …
از جام تکون نخوردم ... چشممو باز کردم و گفتم : تو اومدی ؟ ببخشید خوابم برد …..
خودشو انداخت رو تخت و گفت : فکر کردم زنمو دزدیدن ….
دست انداختم دور گردنش و پرسیدم : اونوقت چرا این فکر رو کردی ؟
گفت : چون جلوی پنجره نبود ... جلوی در نبود ... تو اتاقمون نبود …. اگر اینجا هم نبود , دیگه ایرجم نبود …..
گفتم : قصه ی ما به سر رسید , کلاغه به خونه اش نرسید …..
گفت : بلند نمیشی ؟
گفتم : نه , جام خوبه ...
گفت : می خوای من بغلت کنم ببرمت تو اتاق ؟
گفتم : آره ... فکر می کنی بدم میاد و بهت میگم بغلم نکن ؟ آخه تو یک جوری منو بغل می کنی که انگار من اصلا وزن ندارم …..
منو روی دست بلند کرد و گفت : راستی تو چرا اینقدر سبکی ؟ چند کیلویی ؟
دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم : باور می کنی نمی دونم ؟ سالهاس خودمو وزن نکردم …
یک کم منو بالا و پایین انداخت و گفت : فکر کنم سی کیلو بیشتر نباشی …..
گفتم : نه دیگه اینقدر کم ……
منو برد تو اتاق و روی تخت گذاشت و گفت : لباسم رو عوض کنم , بریم چایی بخوریم که من اصلا امروز نرسیدم یک دونه بخورم ….
گفتم : من میرم برات می ریزم تا تو بیای ...
گفت : نه , صبر کن با هم می ریم … چه خبر ؟
گفتم : سلامتی شما …. دیگه هیچی ؛؛ راستی با تورج حرف زدم ... شب برات تعریف می کنم ….
پرسید : چی شده ؟ چیز جدیدی هست ؟ کجا حرف زدین ؟
گفتم: نه , جدید که نه ... در مورد مینا با من حرف زد ... ببین بذار شب حرف بزنیم ….
پرسید : چرا به تو گفت ؟
گفتم : نمی دونم !!!! …….
دیگه حرفی نزدیم و اومدیم پایین ... ولی احساس کردم ایرج کسل شده , تو هم رفته و حرفم نمی زد …..
شب که اومدیم تو اتاق دوباره سر حرفو باز کرد و گفت : خوب بگو تورج چی می گفت ؟
ناهید گلکار