داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و پنجم
بخش چهارم
و من توی تخت عمه , در حالی که چند تا پتو روم کشیده بود ولی هنوز می لرزیدم دراز کشیدم …
وقتی لرز بدنم بند اومد و تبم رفت بالا , خوابم برد …..
ایرج که اومد چنان شلوغ کرد و دستپاچه شد …. که انگار من بیماری لاعلاجی گرفتم و اصرار داشت دکتر بیاد ….
عمه گفت : از دکتر ایزدی که بدش میاد ... اگر می خوای ببریمش پیش یک دکتر دیگه ….
گفتم : ایرج جان من خوبم , فقط تب دارم ... به خدا سرما خوردم , چیزیم نیست …… قرص خوردم ، یک کم دیگه بهتر میشم … صبر داشته باش ….
اونا بدون من جلسه شونو برگزار کردن و چقدر من خدا رو شکر کردم که تو اون جلسه نیستم ….. و بیهوش خوابیدم و هیچی نفهمیدم ...
وقتی ایرج منو صدا کرد , عرق کرده بودم و حالم بهتر بود ... یک بشقاب سوپ برام آورده بود اونو با میل خوردم و خواستم بریم بالا ...
ایرج خواست منو بغل کنه … گفتم : تو رو خدا ایرج جان نمی خوام ... مگه پام شکسته ؟ سرما خوردم ... این طوری می کنی پررو میشم ... اگر پررو نشم پرتوقع که میشم ……
گفت : مثلا چجوری پرتوقع میشی ؟ دلم می خواد بدونم ...
گفتم : هر روز سر پله ها می شینم تا تو منو بغل کنی ببری بالا …..
داشتیم می خندیدم که تورج اومد … و گفت : چطوری ؟شنیدم سرما خوردی ... بهت بگم زن داداش زود خوب شو فردا می ریم خواستگاری …..
گفتم : واقعا ؟
بلند خندید و گفت : واقعا ….. تو باید باشی ... لطفا خوب شو …..
گفتم : باشه چشم ... خوب میشم ….
سه تایی از پله ها رفتیم بالا …
عمه هی به ایرج سفارش می کرد که مراقب من باشه ….
از ایرج پرسیدم :خوب نتیجه چی شد ؟
گفت : هیچی ، بابا که میگه اگر کردین روی من حساب نکنین ... مامانم که معلومه …….
تورج گفت : مامان که خودش خوب میشه ... وقتی ببینه مینا چقدر خوبه , عقیده اش عوض میشه ... من مطمئنم ….. بابام برام مهم نیست ... می خواد بیاد می خواد نیاد ….
گفتم : عمه چی میگه ایرج ؟
گفت : بنده خدا چی داره بگه ؟ تورج بچه شه ... میگه باشه , ولی ازم نخواه که دوستش داشته باشم … این کارم می کنم تا بفهمی اشتباه کردی ...
گفتم : تورج تهدید کردی که میری برنمی گردی ؟
گفت : آره , باورت نمیشه هر دو استقبال کردن و گفتن برو و برنگرد … بهتر از اینه که مینا رو بگیری ……
و به این ترتیب ما فردا بعد از ظهر حاضر می شدیم که برای خواستگاری بریم خونه ی مینا …..
در حالی که من هنوز حالم خوب نشده بود …. عمو زودتر از همه حاضر شد تا بره پیش دوستاش …
موقع رفتن , ایرج بهش گفت : بابا توام بیا , به خاطر تورج بریم ….
گفت : من اصلا دخالتی نمی کنم ... اختیار خودمو که دارم ... دوست ندارم ، تو به جای من برو ... هر کاری کردی , منم قبول دارم ……
عمه هم با خلق تنگ و اوقاتی تلخ راه افتاد که بریم ….
تورج تو ماشین بهش گفت : مامان جون اگر دوست نداری , می خوای برگردیم ... این طوری نکن قربونت برم ... من نمی خوام شما ناراحت بشین ... فکر می کنی من عقل ندارم ؟ خوب لابد یک چیزی می فهمم که دارم این کارو می کنم ... تو رو خدا آبرومو نبر ... دل اون دخترو نشکن , خواهش می کنم …
ناهید گلکار