داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و ششم
بخش پنجم
تورج گفت : به هر حال الان خوب شد ... من می خوام برم , نگران چیزی نیستم …….. حالا که خودشون گفتن نه , منم با خیال راحت می رم …
یک هفته گذشت ... من و ایرج فقط در حد احتیاج حرف می زدیم و شب ها اون با قهر می خوابید ………..
و من باورم نمی شد ایرج با اون همه علاقه ای که به من ابراز می کنه , بتونه منو این طور بی خیال بشه …….
من قبلا هم از اون چنین کاری رو دیده بودم ولی فکر کرده بودم که اون مسئله خیلی فرق می کرد و موقعیت خاصی بوده ... نمی دونستم که ممکنه این اخلاق اون باشه ….
ایرج می تونست مدت طولانی قهر باشه ... درست برعکس من که اصلا طاقت نداشتم ... مخصوصا که نمی دونستم این قهر برای چه خطای منه و این بیشتر رنجم می داد …..
شب ها به پشت اون نگاه می کردم و هر وقت اون تکون می خورد , امید داشتم که این قهر تموم بشه ….
شاید به نظر خیلی سخت نیاد ولی لحظه های تلخی رو برای من به یادگار می گذاشت ….
شبانه روز پر پر می زدم ... دوستش داشتم و نمی خواستم عکس العملی نشون بدم که بینمون سردتر بشه …. جلوی دیگران حرف می زدیم و طبیعی رفتار می کردیم ولی عمه متوجه شده بود و سعی می کرد دخالت نکنه ... چند بار از من پرسید ولی من انکار کردم …..
یک روز صبح که از خواب بیدار شدم , گفتم : ایرج جان من امروز از دانشگاه میرم پیش مینا ... دلم براش شور می زنه …
گفت : نه , نمیشه بری ... صبر کن فردا زودتر میام خودم میبرمت …..
نگاهی بهش کردم و گفتم : چرا ؟
گفت : همین دیگه ... خودم می برمت و میارم ….
گفتم : متوجه نمی شم ... چرا ؟ من می خوام امروز برم و می رم ... تو هم لازم نیست بیای ….
گفت : شما نمی ری ……
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون …
مونده بودم چیکار کنم … با خودم گفتم رویا هر کاری الان بکنی برای همیشه اس ... کوتاه نیا …… وگرنه اون دیگه اختیار رو ازت می گیره ….. این طوری نمیشه ….
کارم که تموم شد , اومدم پایین ... داشت از در می رفت بیرون ... عمو هم همراهش بود ...
بلند گفتم که همه بشنون : ایرج جان اجازه نگرفتم , بهت خبر دادم دلواپس نشی ... حالا برو ….
و محکم و قوی رفتم تو آشپزخونه ….
ولی اونقدر از دستش عصبانی بودم که نمی تونستم خودمو کنترل کنم …..
وقتی تعطیل شدم و اومدم دم در دانشگاه … دیدم جلوی در وایستاده ... تو دلم گفتم وای ایرج چقدر همیشه از دیدن تو اینجا خوشحال می شدم و برای دیدنت بال در میاوردم , چرا بیخودی کاری کردی که امروز یکه بخورم و دوست نداشته باشم اینجا ببینمت ؟
به روی خودم نیاورم و سلام کردم و رفتم تو ماشین نشستم ….
گفت : می خوای بری پیش مینا ؟
گفتم : حالا دیگه نه ... می خواستم خودم برم , این طوری معذب میشم …
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و دیگه حرفی نزد …..
مدتی که رفت , طاقت نیاوردم ... پرسیدم : این طوریه ؟ من هر جا می خوام برم تو باید با من بیای ؟
گفت : به خاطر این که نگرانتم ... می خوام اذیت نشی ….
گفتم : من نمی خوام این طوری باشه ... تو اگر نگران منی , بگو چته ؟ چرا با من قهر کردی ؟ روز و شبم رو نمی فهمم …. خوب حرف بزن ایرج ... بگو چته ؟
گفت : آخه فایده نداره , نمی خوام بین ما جر و بحث بشه ... در عین حال هم خیلی ناراحتم …..
گفتم : چرا جر و بحث کنیم ؟ حرف می زنیم و مشکل رو حل می کنیم ... می دونی برخلاف قولی که دادی داری منو عذاب می دی ؟
گفت : من دارم خودم عذاب می کشم ... تو می دونی این چند وقت به من چی گذشته ؟
گفتم : به ارواح خاک مامانم اگر الان نگی , می رم و خونه نمیام ... دیگه طاقت ندارم …
گفت : می دونم که اگر بگم هم بازم یک مشکل دیگه درست میشه ... آخه اشکال از منه … .من نسبت به تو ……. ( سکوت کرد و حالش دگرگون شد ) رویا من دیوونه ی توام ... چیکار کنم به تو حساسم ... دوست ندارم جز من به کسی توجه کنی ……
گفتم : وای ایرج من به کی توجه کردم ؟! آخه نمیشه که من الان دانشجو هستم , فردا باید تو بیمارستان کار کنم ... می خوام با مردم معاشرت داشته باشم …. ببین من زنی نیستم که تو خونه بشینم و فقط غذا درست کنم و بچه داری کنم ... اینم تو قبلا می دونستی ... بهت گفته بودم ... حالا چی شده ؟ …
ناهید گلکار