داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و هفتم
بخش اول
اون موقعی که آدم می خواد ازدواج کنه , چقدر راحت از کنار همه ی مسائل رد میشه و همون مشکلات باعث ناراحتی و عذاب در زندگی میشه ...
و چقدر آقای حیدری درست فکر کرد که از همون اول آینده رو دید و جلوی این ازدواج رو گرفت …
با خودش نگفت عیب نداره , بعدا خوب میشه …. چون نمیشه , بدتر هم میشه ... پس حالا که من این کارو کردم باید تاوانش رو هم پس بدم و کاری رو که ایرج می خواد انجام بدم …..
زیر لب گفتم : حق با توس , چشم دیگه از این به بعد مراقبم …
ایرج گفت : عزیزم من آخه ……….
دستمو بردم بالا و گفتم : بسه دیگه ... نگو , نمی خوام چیزی بشنوم ... خیلی خسته ام …
باز اومد حرف بزنه , دستمو گذاشتم روی گوشم و گفتم : خواهش می کنم دیگه حرفی نزن …… ( داد زدم ) نزن …..
ایرج ساکت شد … یک مدتی بی هدف رانندگی کرد …… از خیابون پهلوی رفت بالا و از خونه دور شد …. و گفت : آخه تو نباید ناراحت بشی , خودتم می دونی …….
نگذاشتم حرف تموم بشه , گفتم : مشکل من حرفی که الان گفتی نیست ... حرکتیه که تو کردی ... طوری رفتار کردی انگار من عمدا این کارو می کنم …. اصلا شاید فکر تو درست باشه ، ولی اگر از همون اول به من تذکر می دادی من با دل و جون قبول می کردم ... لازم نبود این همه قهر و بی محلی بین ما باشه … حالا که شده معنی دیگه ای پیدا می کنه … من با این طرز برخورد تو مشکل دارم و نمی تونم هضمش کنم …….
گفت : ببین اگر من اون قرص ها رو تو کشوی میزت نمی دیدم شاید همون جا بهت می گفتم ولی وقتی دیدم که قرص می خوری تا بچه دار نشی , دیگه قاطی کردم ... تو نباید به من می گفتی که داری قرص می خوری ؟
گفتم : اگرم می خواستم پنهون کنم جلوی چشم تو نمی گذاشتم … چیز خاصی نیست , من الان درس می خونم و بچه نمی خوام ... بهت گفته بودم به موقع …. الان موقعش نیست ...
ایرج گفت : پس من حق دارم ناراحت بشم چون تو منو اصلا در نظر نمی گیری ……
گفتم : ایرج ؟ من چند بار به تو گفتم بچه حالا زوده ... می خوام وقتی باشه که بتونم خودم ازش نگهداری کنم ….
گفت : یعنی چند سال بعد ؟ حتما اون موقع هم می خوای تخصص بگیری و بعد هم مطب بزنی و بعد هم سرت شلوغه و دیگه پیر شدیم رفته پی کارش ……
گفتم : ایرج حالم داره به هم می خوره , نیگر دار …
ولی اون گوش نکرد و به راهش ادامه داد …..
بلند گفتم : نگه دار ... داره حالم به هم می خوره ... دارم بالا میام ……..
زد رو ترمز و گفت : ای وای فکر کردم الکی میگی …
من پیاده شدم و ……….. ایرج چند تا دستمال داد به من و صورتم رو پاک کردم و برگشتم تو ماشین ……
پرسید : بهتری ؟
گفتم : نه , فکر کنم مال فشارم باشه ... بریم خونه ... عمه می دونه چیکار کنه ….
اونقدر حالم بد شده بود که دل و روده ام داشت میومد بیرون …
با سرعت منو رسوند خونه ...
عمه از دیدن من ترسید ... با سرعت رفتم تو دسشویی ….
احساس می کردم دارم می مریم ... حلقم از بس عوق زدم , زخم شد …
عمه پرسید : آخه چی شده ؟
ایرج گفت : منِ احمق باز اذیتش کردم ... عصبی شده …
عمه گفت : اگر قرص نمی خورد می گفتم حامله اس …
ایرج پرسید : شما می دونستین ؟
عمه گفت : آره خودم براش خریدم چون حالا درس می خونه و زوده ... اول زندگی بچه می خواد چیکار ؟ …
ایرج گفت : مامان ببین چیکار می کنی ! بیا ببیرمش دکتر ... خوب نمی شه ...
عمه زود لباس پوشید ... در حالی که من همچنان عوق می زدم , منو بردن دکتر ….
ناهید گلکار