خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۲۲:۴۴   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش اول



    اون موقعی که آدم می خواد ازدواج کنه , چقدر راحت از کنار همه ی مسائل رد میشه و همون مشکلات باعث ناراحتی و عذاب در زندگی میشه ...

    و چقدر آقای حیدری درست فکر کرد که از همون اول آینده رو دید و جلوی این ازدواج رو گرفت …
    با خودش نگفت عیب نداره , بعدا خوب میشه …. چون نمیشه , بدتر هم میشه ... پس حالا که من این کارو کردم باید تاوانش رو هم پس بدم و کاری رو که ایرج می خواد انجام بدم …..

    زیر لب گفتم : حق با توس , چشم دیگه از این به بعد مراقبم …
    ایرج گفت : عزیزم من آخه ……….

    دستمو بردم بالا و گفتم : بسه دیگه ... نگو , نمی خوام چیزی بشنوم ... خیلی خسته ام …

    باز اومد حرف بزنه , دستمو گذاشتم روی گوشم و گفتم : خواهش می کنم دیگه حرفی نزن …… ( داد زدم ) نزن …..
    ایرج ساکت شد … یک مدتی بی هدف رانندگی کرد …… از خیابون پهلوی رفت بالا و از خونه دور شد …. و گفت : آخه تو نباید ناراحت بشی , خودتم می دونی …….

    نگذاشتم حرف تموم بشه , گفتم : مشکل من حرفی که الان گفتی نیست ... حرکتیه که تو کردی ... طوری رفتار کردی انگار من عمدا این کارو می کنم …. اصلا شاید فکر تو درست باشه ، ولی اگر از همون اول به من تذکر می دادی من با دل و جون قبول می کردم ... لازم نبود این همه قهر و بی محلی بین ما باشه … حالا که شده معنی دیگه ای پیدا می کنه … من با این طرز برخورد تو مشکل دارم و نمی تونم هضمش کنم …….
    گفت : ببین اگر من اون قرص ها رو تو کشوی میزت نمی دیدم شاید همون جا بهت می گفتم ولی وقتی دیدم که قرص می خوری تا بچه دار نشی , دیگه قاطی کردم ... تو نباید به من می گفتی که داری قرص می خوری ؟
    گفتم : اگرم می خواستم پنهون کنم جلوی چشم تو نمی گذاشتم … چیز خاصی نیست , من الان درس می خونم و بچه نمی خوام ... بهت گفته بودم به موقع …. الان موقعش نیست ...

    ایرج گفت : پس من حق دارم ناراحت بشم چون تو منو اصلا در نظر نمی گیری ……
    گفتم : ایرج ؟ من چند بار به تو گفتم بچه حالا زوده ... می خوام وقتی باشه که بتونم خودم ازش نگهداری کنم ….
    گفت : یعنی چند سال بعد ؟ حتما اون موقع هم می خوای تخصص بگیری و بعد هم مطب بزنی و بعد هم سرت شلوغه و دیگه پیر شدیم رفته پی کارش ……
    گفتم : ایرج حالم داره به هم می خوره , نیگر دار …

    ولی اون گوش نکرد و به راهش ادامه داد …..

    بلند گفتم : نگه دار ... داره حالم به هم می خوره ... دارم بالا میام ……..

    زد رو ترمز و گفت : ای وای فکر کردم الکی میگی …

    من پیاده شدم و ……….. ایرج چند تا دستمال داد به من و صورتم رو پاک کردم و برگشتم تو ماشین ……
    پرسید : بهتری ؟

    گفتم : نه , فکر کنم مال فشارم باشه ... بریم خونه ... عمه می دونه چیکار کنه ….

    اونقدر حالم بد شده بود که دل و روده ام داشت میومد بیرون …

    با سرعت منو رسوند خونه ...
    عمه از دیدن من ترسید ... با سرعت رفتم تو دسشویی ….
    احساس می کردم دارم می مریم ... حلقم از بس عوق زدم , زخم شد …
    عمه پرسید : آخه چی شده ؟

    ایرج گفت : منِ احمق باز اذیتش کردم ... عصبی شده …

    عمه گفت : اگر قرص نمی خورد می گفتم حامله اس …
    ایرج پرسید : شما می دونستین ؟
    عمه گفت : آره خودم براش خریدم چون حالا درس می خونه و زوده ... اول زندگی بچه می خواد چیکار ؟ …
    ایرج گفت : مامان ببین چیکار می کنی ! بیا ببیرمش دکتر ... خوب نمی شه ...

    عمه زود لباس پوشید ... در حالی که من همچنان عوق می زدم , منو بردن دکتر ….





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان