داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و هفتم
بخش سوم
من اونا رو نگاه می کردم ... هر دو اونقدر خوشحال بودن که احتیاجی به رضایت من نداشتن …
بالاخره جواب آزمایش اومد …. دکتر اونو نگاه کرد و به ایرج گفت : شما بابا شدی !!!! تبریک میگم ولی حتما باید برای چک کردن برین پیش دکتر زنان …..
ایرج و عمه داشتن از خوشحالی بالا و پایین می پریدن ولی من سعی کردم خودم رو کنترل کنم ... نمی خواستم به این زودی ایرج رو ببخشم …..
وقتی تو ماشین نشستیم , عمه گفت : خیلی خوشحالم ... عمه جون نگران هیچی نباش ... اخمتو باز کن … حالا وقت خوشحالیه ... خدا رو شکر کن عمه جون ... خودم کمکت می کنم …
( رو کرد به ایرج ) : خوب امروز سر چی بحث می کردین که گفتی تو اذیتش کردی ؟ ……..
من جواب دادم : سر بچه ... دیدم خیلی دلش می خواد , کارای خوبی هم کرده , من یک دفعه یک چهار ماهه براش آوردم ….
ایرج ذوق زده گفت : تو رو خدا چهار ماهشه ؟ … الهی من فدات بشم …..
گفتم : ولی ایرج جان مامانش همون زن خطاکار بی ملاحظه اس , یادته ؟ ….
عمه گفت : کی اینو گفته ؟ ایرج ؟ باور نمی کنم ... آره ایرج ؟ تو گفتی ؟ …
اون که نمی تونست جلوی خندشو بگیره , گفت : شوخی می کنه ... من هرگز اینو نگفتم و نخواهم گفت ……………
وقتی رسیدیم عمو منتظر بود ..... اون دیده بود که ما رفتیم دکتر , نگران شده بود ...
عمه خودشو از ماشین انداخت بیرون و دوید و مژده رو به اون داد ……
شاید بگم تا اون روز من عمو رو به این خوشحالی ندیده بودم ... چیزی نمونده بود که برقصه و ایرج اولین کاری که کرد به حمیرا زنگ زد …..
اون که خیلی دلتنگ ما بود از خوشحالی گریه می کرد ... شادی اونا رو می دیدم و از اینکه باعث این شادی شدم , رضایت خاطری بهم دست داد …..
ایرج زود برای من آبمیوه گرفت و لوسم می کرد ... حتی عمو هم زیادی از حد بهم محبت می کرد ……..
که تورج از راه رسید ... ایرج خودش اول از همه رفت جلو و گفت : تورج خان عمو شدی …
چنان این بچه خوشحال شد و اشک توی چشمش جمع شد که من پاکی وجودش رو احساس کردم …..
طفلک به من گفت : رویا تو باعث شادی و روشنی این خونه شدی ……
من به جای اینکه جواب محبت اونو بدم , سرم رو پایین انداختم و اشک توی چشمم جمع شد ….
فردا با عمه رفتم دکتر … و اونم گفت که چهار ماهت تموم شده و داری می ری تو پنج ماه و تاریخ به دنیا اومدن بچه رو اواخر اردیبهشت تعین کرد ….
باور کردنی نبود ... خیلی زود بچه دار شده بودم …..
وقتی رسیدیم خونه , دیدم ایرج یک کیک گذاشته و جشن گرفته و برای منم یک گردنبد خیلی زیبا خریده بود ….
شب که تنها شدیم …. ایرج اومد حرفی بزنه , گفتم : صبر کن ... اول من یک کم باید با شما صحبت کنم ... لطفا گوش کن ….
گفت: بگو عزیزم ... گوشم با توست ……
نشستم روی تخت و گفتم : ایرج جان تو این بار سومت بود که این تهمت رو به من می زدی و به خلوص من شک می کردی … ولی خواهشا دفعه ی آخر باشه لطفا ……. بار اول گفتم حق با توس من اشتباه کردم …. بار دوم گفتم سوءتفاهم شده بود , گناهی نداری .... این بار هیچ دلیلی براش پیدا نمی کنم ... تو هم منو می شناسی و هم تورج رو , چطور به خودت اجازه میدی که همچین حرفی بزنی ؟! …
ناهید گلکار