خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۲۲:۵۷   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش چهارم



    نشست کنارم و دستمو گرفت ... گفت : حق با توس ولی دست خودم نیست ... خودم از خودم خجالت می کشم ولی خدا رو شاهد می گیرم که به حمیرا بیشتر حسودی می کردم تا تورج …. اصلا نمی خوام تو با کسی خوب باشی ... فقط من …..
    گفتم : این حرفت که شوخیه , نه ؟
    گفت : آره ... نمیگم تو با کسی حرف نزن …. ولی من حسودی می کنم , چیکار کنم ؟ … تازه دارم فکر می کنم اگر به بچه بیشتر از من توجه کنی , چیکار کنم ؟ ….
    گفتم : به خدا ایرج داری منو می ترسونی ... نکن عزیزم ... نکن ….. این کار اصلا خوب نیست ... در واقع این عشق نیست , مریضیه ….

    عشق واقعی یعنی آدم کسی رو به خاطر خود اون شخص دوست داشته باشه ... به خاطر خودش ... ببین من چه راحت تو رو می بخشم ، چون دوستت دارم …. چیزهایی که دوست داری برای من محترمه ... من از تو توقع ندارم که خودتو عوض کنی ... تو باید ایرج باشی تا بتونی راحت و دور از نگاهی که می خواد تو رو مطابق میل خودش عوض کنه , زندگی کنی …….

    و توام توقع نداشته باش من خودمو عوض کنم و مطابق میل تو بشم ... من این کارو هرگز نمی کنم …. اگر هر کدوم زیر بار این کار بریم , زندگی برای هر دوی ما جهنم میشه و نمی دونیم از کجا آب می خوره …..

    بیا به فکر و عقیده ی هم احترام بذاریم و این طوری عشقمون رو نگه داریم …. حسودی یک جور خودخواهیه ، خودخواهی ریشه ی عشق رو می سوزونه و خاکستر می کنه ….. و تلافی کردن , اون خاکستر رو به باد میده ….
    وقتی من تو رو از جون دل دوست دارم دیگه نباید برات فرق کنه با کی حرف می زنم !!!! و چی میگم !!! تو وقتی رفتی انگلیس من از تو پرسیدم اونجا چیکار کردی ؟ نه ,, چون بهت اعتماد دارم …. اگر منو قبول داری , نکن ... حسودی نکن …… بذار من راحت باشم …….. آه , راستی اگر این بار قهر کردی , من دیگه باهات آشتی نمی کنم … گفته باشم …….
    داشتیم با هم حرف می زدیم که یکی زد به در ... ایرج گفت : بفرمایید  ...

    و درو باز کرد ... یک خرس خیلی بزرگ سفید جلوی در بود و تورج پشت اون , گفت : سلام بابا ایرج ... من اومدم که اسباب بازی دخترتون باشم ….

    ایرج خرس رو ازش گرفت و بغلش کرد و بهش گفت : بیا تو عمو جون ….
    خرس سفید اونقدر خوشگل بود که دلم می خواست بغلش کنم و خودم باهاش بازی کنم ولی واقعا از ایرج ترسیدم ... حتی تو مدتی که اون تو اتاق ما بود ... من حتی یک کلمه حرف نزدم و تورج مدت زیادی همون جا نشست و در مورد بچه با ایرج حرف زدن و خندیدن ... منم گوش می کردم و لبخند می زدم …..





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان