داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و هفتم
بخش پنجم
تورج از اون به بعد خودشو عمو صدا می کرد ... مثلا می گفت عمو اومد ، عمو گرسنه اس ، عمو داره میره ، و این شد که شوخی شوخی همه بهش عمو می گفتن و منم عمو صداش می کردم ...
بعدا از خودش شنیدم از وقتی به دوستانش سور عمو شدنش رو داده بود اونا هم عمو صداش می کردن ……
و ما متوجه شدیم که همون طور که توی ذهن یکی یکی ما اثرگذار بود , توی اجتماع هم قبولش داشتن و روش حساب می کردن …..
وقتی من به دیدن مینا رفتم تا خودم این خبر رو بهش بدم , اونو تو حال بدی دیدم ... مینا داشت از دست می رفت ... به شدت لاغر و افسرده شده بود و سوری جون می گفت از اتاقش بیرون نمیاد …
و اولین چیزی که بهم گفت این بود که : دیدی ولم کرد ؟ کاش این کارو نمی کردم و همین طور با هم دوست بودیم ... حداقل من اونو می دیدم و اینقدر دلتنگ نمی شدم ….. دارم فکر می کنم خودمو بکشم ….
گفتم : ای وای این چه حرفیه می زنی ؟ دیوونه شدی آدم عاقل ؟؟؟!!!
گفت : چون تو به ایرج رسیدی نمی فهمی من چی میگم …..
گفتم : من هرگز مثل تو ضعیف نیستم ...قسم می خورم اگر می دونستم ایرج منو دوست نداره , خودمو به خاطرش ناراحت نمی کردم ... چرا که وجود من بیشتر از اینا ارزش داره که به خاطر یک نفر خودمو از بین ببرم …. ببینم چند تا سوال ازت می کنم … به نظرت اگر الان تورج تو رو ببینه در مورد تو چی فکر می کنه ؟ بگو ؟ ….
گفت : نمی دونم ... دیگه برام مهم نیست …
گفتم : من بهت میگم ... یک آدم بدبخت که احتیاج به ترحم داره ……
گفت : همینم هست ... مگه نیست ؟
گفتم : تو می خوای این طوری باشی و زندگیتو نابود کنی ؟ به جای این کار بلند شو ... خودتو بساز و تورج رو به دست بیار ... از بس فکر کرده که تو دست یافتنی هستی , خیالش راحته که هر وقت اومد , تو هستی ….
مینا می خوام برات یک نسخه بپیچم … می خوای عمل کنی ؟
گفت : نمی دونم …
گفتم : اول , کلاس کنکور ... با جدیدت درس بخون , منم کمکت می کنم ... تمام روز و شبت رو بذار روی درس و تمام سعی خودتو بکن که قبول بشی ….. دوم , چند تا لباس خوب و قشنگ بخر و بپوش ... سوم , موهاتو کوتاه کن و تا مدتی بدون آرایش راه نرو ... داروی آخر , مرتب بگو من باید بتونم هم کنکور قبول بشم ... هم تورج رو به دست بیارم ….. این کارو تا موقعی که کنکور میدی باید ادامه بدی ….
پرسید : اگر هیچ کدوم نشد , چی ؟
گفتم : اولا همین " اگر نشد " مانع کارت میشه ... دوما خوب به درک که نشد , حداقل تو آدمی بودی که نهایت سعی خودتو کردی … و سرتو بالا می گیری …. مینا جان روزی بود که من فکر می کردم توی منجلابی افتادم که دیگه هرگز نمی تونم ازش بیرون بیام ولی همون شب عمه اومد و منو از اون خونه آورد بیرون ...
توی این دنیا چیزی قابل پیش بینی نیست ... تو چه می دونی فردا خدا برات چی می خواد ولی تلاش آدمه که به زندگی جون میده ... ناامیدی از مرگ بدتره ... تو رو خدا به خودت بیا ….
من الان نسخه رو برات می نویسم ... فردا میام بهت سر می زنم ,, چون من دارم دکتر می شم ... اگر عمل کرده بودی , بازم میام ... اگر نه , تو ارزش اینکه باهات دوست باشم رو نداری ...ولت می کنم …
من دوست ضعیف و بیچاره نمی خوام …….
و بوسیدمش و خداحافظی کردم و گفتم : عزیزم فردا می بیمنت ... در ضمن شما داری خاله میشی ولی باید یک خاله ی خوب و سرافراز باشی .
ناهید گلکار