داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و هفتم
بخش ششم
روی صورت پژمرده و بی روحش , لبخندی نمایون شد .....
گفت : ای وای رویا راست میگی ؟ تو که بچه نمی خواستی ...
گفتم : ولی خدا می خواست و من با خواست اون مقابله نمی کنم ... اونو که برام تصمیم گرفته …..
از اینکه مشغله خودم باعث شده بود اونو تنها بذارم , احساس گناه می کردم و فکر می کردم الان اون به من احتیاج داره ... شاید نسبت بهش تند رفتم ولی باید یک جوری اونو از این حالت نجات می دادم ….
به ایرج گفتم : تو رو خدا مانع من نشو تا بتونم مینا رو از این حالت در بیارم ...
گفت : آخه نمیشه که من بیام خونه , زن و بچه ام نباشه ... همین امروز اینجا برام جهنم شده بود ….
گفتم : از این که تو نسبت به من این طوری فکر می کنی خوشحالم ولی بذار چند روز از دانشگاه برم و اونو ببینم ……
این بود که هر روز یک راست می رفتم پیش مینا ، سوری جون به خاطر تغییر حالت مینا خوشحال بود و هر روز برای من غذا نگه می داشت و منتظرم می شد …..
مینا رو وادار کردم تمام دستورای منو اجرا کنه …
یک هفته ای هر روز رفتم و بهش سر زدم ... اونم با عشق دیدن من حالش بهتر بود و قرار بود از فردا بره کلاس کنکور ... با هم رفتیم میدون ۲۴اسفند ( انقلاب ) و اسم اونو تو کلاس نوشتیم و چون کلاس بعد از ظهرها بود , دیگه لازم نبود من برم پیشش ...
روز بعد , یک راست از دانشگاه رفتم خونه ….. سر راه یک کم خرید کردم … برای فردا که ماه رمضون شروع می شد ….. من می خواستم روزه بگیرم و چیزایی که فکر می کردم تو خونه لازمه و چیزایی که باعث تقویت من میشه که به بچه صدمه ای نخوره , خریدم …
از وقتی ازدواج کرده بودیم , ایرج همیشه با دست پر میومد خونه و نمی گذاشت عمه بره خرید …..
و این اولین بار بود که من این کار و می کردم ....
از ماشین پیاده شدم و با ذوق و شوق رفتم تو و دیدم هیچ کس نیست ...
مرضیه در حالی که گریه می کرد , دوید طرف من ...
گفت : دعوا کردن رویا خانم ….. آقا با خانم دعوا کردن … خیلی بد بود ... الان با ایرج خان تو اتاق خانمن ….
گفتم : عمو هم اونجاس ؟
گفت : نه , ایشون رفتن بیرون ….
با سرعت دویدم طرف اتاق عمه ...
درو که باز کردم جیغ زدم : نه !!!!! خدا مرگم بده ... یا ابوالفضل ... خدایا رحم کن ….
ایرج پرید جلوی منو گرفت و گفت : تو برو بالا ... برو ... نمی خواد بیایی تو ... برو خودم میام برات تعریف می کنم ...
خودمو به زور هل دادم توی اتاق ... ایرج همش می گفت : خودتو ناراحت نکن ... رویا صبر کن ...
خودمو به عمه رسوندم ... لباسش پاره بود ... صورتش غرق خون بود ... گوشه ی چشمش و لبش پاره شده بود و داشت گریه می کرد …
گریه که نه , شیون می کرد و منم جلوش نشستم و با صدای بلند گریه کردم : نه ... خدای من چی شده ؟ عمه ؟ … عمه جونم … چرا این طوری شده ؟ ……… تو کجا بودی ایرج ؟ چرا مواظب عمه نبودی ؟ الهی من بمیرم ...
سرمو به اطراف می چرخوندم و اشک می ریختم ... باورم نمی شد علیرضا خان عمه ی مغرور و مهربونِ منو به این روز انداخته باشه ….
ایرج منو آروم می کرد که تو باید مامان رو آروم کنی ... خودت بدتری ...
گفتم : آره ... من بدترم ... نباید این کارو می کرد ... مگه ما وحشی هستیم ؟ اینجا کجاس ؟ دیوونه خونه ؟ بسه دیگه … کسی حق نداره با عمه ی من این کارو بکنه ... این بار من جلوش در میام … چرا ؟ ….. چرا این کارو کرد ؟ ….
عمه هم همین طور اشک می ریخت ... حالت زار و نزاری داشت ... خیلی بد بود , خیلی …….............
ناهید گلکار