خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۲۳:۱۰   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش ششم



    روی صورت پژمرده و بی روحش , لبخندی نمایون شد .....
    گفت : ای وای رویا راست میگی ؟ تو که بچه نمی خواستی ...

    گفتم : ولی خدا می خواست و من با خواست اون مقابله نمی کنم ... اونو که برام تصمیم گرفته …..
    از اینکه مشغله خودم باعث شده بود اونو تنها بذارم , احساس گناه می کردم و فکر می کردم الان اون به من احتیاج داره ... شاید نسبت بهش تند رفتم ولی باید یک جوری اونو از این حالت نجات می دادم ….
    به ایرج گفتم : تو رو خدا مانع من نشو تا بتونم مینا رو از این حالت در بیارم ...

    گفت : آخه نمیشه که من بیام خونه , زن و بچه ام نباشه ... همین امروز اینجا برام جهنم شده بود ….
    گفتم : از این که تو نسبت به من این طوری فکر می کنی خوشحالم ولی بذار چند روز از دانشگاه برم و اونو ببینم ……

    این بود که هر روز یک راست می رفتم پیش مینا ، سوری جون به خاطر تغییر حالت مینا خوشحال بود و هر روز برای من غذا نگه می داشت و منتظرم می شد …..
    مینا رو وادار کردم تمام دستورای منو اجرا کنه …

    یک هفته ای هر روز رفتم و بهش سر زدم ... اونم با عشق دیدن من حالش بهتر بود و قرار بود از فردا بره کلاس کنکور ... با هم رفتیم میدون ۲۴اسفند ( انقلاب ) و اسم اونو تو کلاس نوشتیم و چون کلاس بعد از ظهرها بود , دیگه لازم نبود من برم پیشش ...
    روز بعد , یک راست از دانشگاه رفتم خونه ….. سر راه یک کم خرید کردم … برای فردا که ماه رمضون شروع می شد ….. من می خواستم روزه بگیرم و چیزایی که فکر می کردم تو خونه لازمه و چیزایی که باعث تقویت من میشه که به بچه صدمه ای نخوره , خریدم …

    از وقتی ازدواج کرده بودیم , ایرج همیشه با دست پر میومد خونه و نمی گذاشت عمه بره خرید …..

    و این اولین بار بود که من این کار و می کردم ....
    از ماشین پیاده شدم و با ذوق و شوق رفتم تو و دیدم هیچ کس نیست ...

    مرضیه در حالی که گریه می کرد , دوید طرف من ...
    گفت : دعوا کردن رویا خانم ….. آقا با خانم دعوا کردن … خیلی بد بود ... الان با ایرج خان تو اتاق خانمن ….
    گفتم : عمو هم اونجاس ؟

    گفت : نه , ایشون رفتن بیرون ….
    با سرعت دویدم طرف اتاق عمه ...

    درو که باز کردم جیغ زدم : نه !!!!! خدا مرگم بده  ... یا ابوالفضل ... خدایا رحم کن ….
    ایرج پرید جلوی منو گرفت و گفت : تو برو بالا ... برو ... نمی خواد بیایی تو ... برو خودم میام برات تعریف می کنم ...

    خودمو به زور هل دادم توی اتاق ... ایرج همش می گفت : خودتو ناراحت نکن ... رویا صبر کن ...

    خودمو به عمه رسوندم ... لباسش پاره بود ... صورتش غرق خون بود ... گوشه ی چشمش و لبش پاره شده بود و داشت گریه می کرد …

    گریه که نه , شیون می کرد و منم جلوش نشستم و با صدای بلند گریه کردم : نه ... خدای من چی شده ؟ عمه ؟ … عمه جونم … چرا این طوری شده ؟ ……… تو کجا بودی ایرج ؟ چرا مواظب عمه نبودی ؟ الهی من بمیرم ...

    سرمو به اطراف می چرخوندم و اشک می ریختم ... باورم نمی شد علیرضا خان عمه ی مغرور و مهربونِ منو به این روز انداخته باشه ….
    ایرج منو آروم می کرد که تو باید مامان رو آروم کنی ... خودت بدتری ...
    گفتم : آره ... من بدترم ... نباید این کارو می کرد ... مگه ما وحشی هستیم ؟ اینجا کجاس ؟ دیوونه خونه ؟ بسه دیگه … کسی حق نداره با عمه ی من این کارو بکنه ... این بار من جلوش در میام … چرا ؟ ….. چرا این کارو کرد ؟ ….
    عمه هم همین طور اشک می ریخت ... حالت زار و نزاری داشت ... خیلی بد بود , خیلی …….............





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان