داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و هفتم
بخش هفتم
این صحنه ی وحشناک , وجودم رو به آتیش کشیده بود ... نمی تونستم در برابر ظلم آروم بمونم ... ایرج هر کاری می کرد , نمی تونست منو آروم کنه ... تا جایی که عمه هم منو دلداری می داد و خوش ساکت شده بود ...
اونا می ترسیدن برای بچه اتفاقی بیفته ….
فریاد می زدم و به ایرج گفتم : تو کجا بودی ؟ مگه تو خونه نبودی ؟
گفت : من خواب بودم ... وقتی سر و صدا رو شنیدم , دیگه این طوری شده بود ... بابا فرار کرد و رفت …..
عمه دستشو دراز کرد و به من گفت : بیا بشین ... اینطوری نکن ... بیا من خودم حالم بده , نمی تونم به فکر توام باشم ... بیا اینجا عزیزم ……..
کنارش نشستم ولی نمی تونستم به صورت داغون اون نگاه کنم …..
یک مرتبه داد زدم : تورج …. تورج اگر اون بفهمه , عمو رو می کشه …. به خدا می کشه …..
ایرج گفت : آره , منم تو همین فکرم ... الان میاد ... چیزی نمونده ….
همین طور که می رفتم از داروخونه وسایل لازم رو بیارم , گفتم : تو رو خدا یک دورغی درست کنین نفهمه عمو کرده وگرنه یک فاجعه تو راه داریم ….
زود برگشتم , صورت عمه رو تمیز کردم و دوا زدم و گفتم : ایرج جان , تورج مثل تو عاقل نیست و منطقی برخورد نمی کنه ... یک فکری بکن …..
گفت : باشه قربونت برم , تو اینقدر حرص و جوش نخور ….. می خوای بگیم با موتور تصادف کرده ؟
گفتم : آره ...
و به تمسخر گفتم : بگیم با تریلی بهتره ……
گفت : آره , بیاین حرفامونو یکی کنیم و همه یک چیز بگیم …..
بابا از کارخونه یک راست رفته پیش دوستاش ... اصلا خبر نداره ... این طوری بهتره …..
گفتم : برو مرضیه رو بیار …..
مرضیه که اومد , اول ازش پرسیدم : به اسماعیل گفتی ؟
سرشو انداخت پایین ….
گفتم : ما نمی خوایم تورج خان بفهمه چی شده ... تو بگو خانم رفته بود خرید یکی زنگ زده و گفته تصادف کرده ... ایرج خان هم رفته و خانم رو آورده ……
ایرج جان , اسماعیل ……. زود باش بدو تا تورج نرسیده ……
ناهید گلکار