داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و هشتم
بخش اول
همه خودمون رو آماده کرده بودیم که وقتی تورج میاد دستپاچه نشیم و حرفمون رو هم یکی کردیم ……
همه ی ما عادت داشتیم وقتی میومدیم خونه , اول می رفتیم سراغ عمه …..
اونم تا رسید به ایرج که توی حال منتظرش بود , سلام کرد و گفت : سلام بابای دختر داداش من …
ایرج خونسرد گفت : حالا چرا هی میگی دختر ؟ از کجا معلومه پسر نباشه ؟ ….
اونم خندید و گفت : شایدم پسر باشه ولی من بهش میگم دختر …… کو مامان ؟
ایرج گفت : خوابیده طفلک ... امروز یک اتفاقی براش افتاده … خدا خیلی رحم کرده ………
ترسید و پرسید : چی شده ؟ چه اتفاقی؟
ایرج گفت : نپرس ... با موتور تصادف کرده …..
دستپاچه شد و گفت : برای چی با موتور ؟ تو خیابون چیکار می کرد ؟
و اومد به طرف اتاق عمه که منم اونجا بودم …
ایرج گفت : نترس ... چیز مهمی نشده ، حالش خوبه ….
تورج درو باز کرد و چشمش افتاد به عمه که روی تخت دراز کشیده بود ….
اومد جلو و نگاه کرد ... سرشو تکون داد و هیچی نگفت ……. بازم نگاه کرد …
دندون هاشو بهم فشار داد و رفت …
من داشت نفسم بند میومد ... ایرج رفت دنبالش ….
کمی بعد صدای فریاد تورج و پشت سرش صدای مهیبی بلند شد ….
من و عمه هراسون دویدیم تو هال ... که دیدم اون با مشت زده و آینه ی قدی هال رو شکسته و از دستش خون داره فواره می زنه ... من دویدم توی اتاق عمه و یک ملافه برداشتم و داد زدم : مرضیه قیچی ….
ایرج ماشینو بیار بدو ….
یک تکه از ملافه رو پاره کردم و با سرعت دست تورج رو محکم بستم ... صورتش مثل خون قرمز شده بود و رگ گردنش ورم کرده بود , جوری که آدم ازش می ترسید ... مثل این بود که داره منفجر میشه ….
گفتم : تورج من تو رو عاقل تر از اینا می دونم ... چرا با خودت این کارو کردی ؟
عمه نگران تورج شده بود ، جیغ و هوار می کرد و می گفت : بدو ایرج ... بدو ببرش دکتر ... بدو بچه ام داره از دست می ره ……..
ایرج با عجله اونو با خودش برد …..
من عمه رو برگردوندم توی اتاق و وادارش کردم دراز بکشه ……
دلم درد گرفته بود و باز شروع کردم به عوق زدن ….
بیچاره مرضیه یک دستش به جمع کردن خورده شیشه ها بود و پاک کردن خونی که تمام هال رو گرفته بود و یک دستش به من که باز بدجوری حالم بد شده بود ….
ازم پرسید : چیکار کنم براتون ؟
گفتم : تو یک گل گاوزبون درست کن برای عمه که حالش خیلی بده ... برای منم یک لیوان آب و نبات بیار .
و خودم رفتم تو دستشویی ……..
این بار نمی دونم چون می دونستم حامله ام به خودم تلقین می کردم یا واقعا دل و کمرم درد گرفته بود ……… ترسیده بودم از اینکه بلایی سر این بچه بیاد ….
ولی نمی خواستم عمه ناراحت تر از این بشه … و سعی کردم صدام در نیاد ……
مرضیه یک لیوان آب نبات درست کرد و من اونو تا ته سر کشیدم ... می خواستم خوب باشم تا بتونم اوضاع رو روبراه کنم ... دیگه به وضعیت اون خونه عادت کرده بودم ……
رفتم و کنار عمه دراز کشیدم …
ازم پرسید : درد داری ؟ چیزت شده ؟ مادر اگر درد داری بگو ... شوخی بردار نیست … الهی من بمیرم که بهت قول دادم از تو و بچه ات مراقبت کنم , اون وقت اینطوری دارم به تو صدمه می زنم ... کاش خفه شده بودم ………
گفتم : فکرشو نکن ... من خوبم ... احتیاطا دراز کشیدم …….
ناهید گلکار