خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۵:۴۸   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش اول



    همه خودمون رو آماده کرده بودیم که وقتی تورج میاد دستپاچه نشیم و حرفمون رو هم یکی کردیم ……
    همه ی ما عادت داشتیم وقتی میومدیم خونه , اول می رفتیم سراغ عمه …..

    اونم تا رسید به ایرج که توی حال منتظرش بود , سلام کرد و گفت : سلام بابای دختر داداش من …

    ایرج خونسرد گفت : حالا چرا هی میگی دختر ؟ از کجا معلومه پسر نباشه ؟ ….
    اونم خندید و گفت : شایدم پسر باشه ولی من بهش میگم دختر …… کو مامان ؟
    ایرج گفت : خوابیده طفلک ... امروز یک اتفاقی براش افتاده … خدا خیلی رحم کرده ………

    ترسید و پرسید : چی شده ؟ چه اتفاقی؟

    ایرج گفت : نپرس ... با موتور تصادف کرده …..

    دستپاچه شد و گفت : برای چی با موتور ؟ تو خیابون چیکار می کرد ؟

    و اومد به طرف اتاق عمه که منم اونجا بودم …
    ایرج گفت : نترس ... چیز مهمی نشده ، حالش خوبه ….
    تورج درو باز کرد و چشمش افتاد به عمه که روی تخت دراز کشیده بود ….
    اومد جلو و نگاه کرد ... سرشو تکون داد و هیچی نگفت ……. بازم نگاه کرد …

    دندون هاشو بهم فشار داد و رفت …

    من داشت نفسم بند میومد ... ایرج رفت دنبالش ….

    کمی بعد صدای فریاد تورج و پشت سرش صدای مهیبی بلند شد ….

    من و عمه هراسون دویدیم تو هال ... که دیدم اون با مشت زده و آینه ی قدی هال رو شکسته و از دستش خون داره فواره می زنه ... من دویدم توی اتاق عمه و یک ملافه برداشتم و داد زدم : مرضیه قیچی ….

    ایرج ماشینو بیار بدو ….

    یک تکه از ملافه رو پاره کردم و با سرعت دست تورج رو محکم بستم ... صورتش مثل خون قرمز شده بود و رگ گردنش ورم کرده بود , جوری که آدم ازش می ترسید ... مثل این بود که داره منفجر میشه ….

    گفتم : تورج من تو رو عاقل تر از اینا می دونم ... چرا با خودت این کارو کردی ؟
    عمه نگران تورج شده بود ، جیغ و هوار می کرد و می گفت : بدو ایرج ... بدو ببرش دکتر ... بدو بچه ام داره از دست می ره ……..
    ایرج با عجله اونو با خودش برد …..
    من عمه رو برگردوندم توی اتاق و وادارش کردم دراز بکشه ……
    دلم درد گرفته بود و باز شروع کردم به عوق زدن ….

    بیچاره مرضیه یک دستش به جمع کردن خورده شیشه ها بود و پاک کردن خونی که تمام هال رو گرفته بود و یک دستش به من که باز بدجوری حالم بد شده بود ….
    ازم پرسید : چیکار کنم براتون ؟

    گفتم : تو یک گل گاوزبون درست کن برای عمه که حالش خیلی بده ... برای منم یک لیوان آب و نبات بیار .

    و خودم رفتم تو دستشویی ……..
    این بار نمی دونم چون می دونستم حامله ام به خودم تلقین می کردم یا واقعا دل و کمرم درد گرفته بود ……… ترسیده بودم از اینکه بلایی سر این بچه بیاد ….

    ولی نمی خواستم عمه ناراحت تر از این بشه … و سعی کردم صدام در نیاد ……
    مرضیه یک لیوان آب نبات درست کرد و من اونو تا ته سر کشیدم ... می خواستم خوب باشم تا بتونم اوضاع رو روبراه کنم ... دیگه به وضعیت اون خونه عادت کرده بودم ……
    رفتم و کنار عمه دراز کشیدم …
    ازم پرسید : درد داری ؟ چیزت شده ؟ مادر اگر درد داری بگو ... شوخی بردار نیست … الهی من بمیرم که بهت قول دادم از تو و بچه ات مراقبت کنم , اون وقت اینطوری دارم به تو صدمه می زنم ... کاش خفه شده بودم ………
    گفتم : فکرشو نکن ... من خوبم ... احتیاطا دراز کشیدم …….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان