خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۵:۵۵   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش دوم



    آروم موهاشو نوازش کردم و دستشو گرفتم ….. یک لبخند تلخ زد و گفت : بیخود نبود حمیرا اینقدر دست های تو رو دوست داشت ... چقدر آدم احساس خوبی می کنه ... گرم و مهربونه … خوش به حال ایرج …..
    گفتم : اینو ول کنین ... شما به من بگین چرا وقتی می دونی علیرضا خان دست بزن داره , سر به سرش می ذاری ؟ نکنین ... چون توی یکی از این دعواها ممکنه بلایی سرتون بیاره یا یک وقت خدای نکرده تورج یک کاری دست خودش بده …..
    عمه گفت : پس فکر می کنی تمام مدت دارم چیکار می کنم ؟ …. دارم تحمل می کنم ولی بعضی وقت ها از دستم در میره و طاقتم تموم میشه ….
    اونجایی که میره بازی می کنه خونه ی یک مردیه که زن و بچه اش ترکش کردن و رفتن خارج و اونم خونه رو تبدیل کرده به قمار خونه و زن های بد ...

    چند بار رفتم و کشیدمش بیرون ولی فایده نداره , بازم میره ... میگه من فقط برای بازی میرم ... تو باور می کنی ؟

    ماه رمضون پارسال , یک شب , خونه نبود , بهانه اش این بود که من روزه گرفتم ... امروزم من پیشواز رفته بودم ، اومد دید روزه ام , گفت پس من میرم ...

    منم ناراحت شدم و گفتم : یعنی تو می خوای به خاطر روزه گرفتن , منو تنبه کنی ؟

    زد به دنده ی کولی بازی و هوار زدن ... منم دیگه طاقت نیاوردم اون بگو و من بگو و این طوری شد ….
    گفتم : الهی بمیرم ... شما روزه بودین و هنوز افطار نکردین ؟

    از جا پریدم و به مرضیه گفتم که برای عمه غذا بیاره … و به زور به خوردش دادم ………

    تا ایرج و تورج برگشتن و یک راست اومدن تو اتاق عمه ... دست تورج از سه جا پاره شده بود و هر کدوم چند تا بخیه خورده بود ….. اون هنوز عصبانی بود … پرسید : برنگشته ؟

    عمه گفت : ولش کن مادر , تقصیر منم بود ... روزه بودم , سر به سرش گذاشتم …….
    تورج اومد جلو ... من فورا از کنار عمه بلند شدم و از تخت اومدم پایین و گفتم : من برم شام رو حاضر کنم …
    عمه گفت : ایرج مواظب رویا باش ……. هم خیلی عوق زده ,, هم دلش درد می کنه ؛؛؛ تو رو خدا تورج به این دختر رحم کن و آروم باش ... من خودم حسابشو می رسم ... هر کاری بکنی این دختر و بچه اش به خطر میفتن …… تو که اینو نمی خوای ؟ هر استرسی الان برای اون بَده ؛؛؛ نکن مادر , به خاطر رویا نکن …… ولش کن ….
    من به مرضیه گفتم شام ما رو بیاره تو اتاق تا پیش عمه باشیم …
    ایرج هی از من می پرسید : خوبی ؟
    گفتم : ایرج جان نگران نباش …. اگر چیزی بود خودم بهت خبر میدم …..
    شماها دیگه برین بخوابین ... من پیش عمه می مونم .

    تورج گفت : نه , شما برو ... من هستم ….
    گفتم : تو که اصلا … برو پیش ایرج بخواب که بهت اعتماد ندارم ... من اینجا باشم بهتره ... شاید ملاحظه ی بچه رو بکنن و حرفی پیش نیاد ... اصلا درو قفل می کنیم , عمو بره تو اتاق خودش بخوابه …..
    عمه گفت : اون امشب از ترس نمیاد خونه ... مطمئنم ...

    تورج گفت : شایدم همین کارو کرده که نیاد بی شرف ….
    ایرج گفت : پس منم اینجا می خوابم ... الان پتو میارم …
    گفتم : تو برو تو اتاق بخواب . اگر دیدم عمو نیومد , منم میام پیشت …..

    تورج گفت : سحر بیدار می شین ؟
    گفتم : آره , معلومه …..

    ایرج داد زد : تو نمی تونی روزه بگیری …..

    گفتم : حالا شما برو بخواب , سحر در موردش حرف می زنیم ………..
    بالاخره اونا رفتن و منم کنار عمه دراز کشیدم … بازم بوسیدمش و نوازشش کردم ...

    فکر می کردم اون به این کار احتیاج داره ………





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان