داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و هشتم
بخش سوم
برگشت طرف من و گفت : خیلی دلم شکسته رویا … نه که مال حالا باشه , خیلی وقته که فقط به خاطر این بچه ها خودمو نگه می دارم ….. چرا ما زن ها باید اینقدر زجر بکشیم تا بتونیم فقط زندگی کنیم ….
واقعا صبر کردن تنها راهش بود ؟ خوب بودن , وفادار بودن , اینکه همه بگن تو خوبی , برای زندگی کردن کافی بود ؟! یک عمر تحمل کردن برای به دست آوردن چه چیزی ؟ که اونم به دست نیومده ... حاصل زندگی من شده یک مشت غم و ناراحتی …..
پرسیدم : چطوری با علیرضا خان آشنا شدین ؟
نگاه غمگین و در موندشو به سقف انداخت ... مدتی نگاه کرد ...انگار ذهنشو می برد به قدیما ،،،، دورِ دور ….
گفت : آقام ؛ که پدر بزرگ تو می شد یک فرش فروشی داشت تو بازار ، خونه ی ما هم نزدیک بود به دُکونش , چند تا خیابون بیشتر فاصله نداشت …
ولی خیلی کار و بارش رونق نداشت اما خوب وضعمونم بد نبود …
خودش می گفت سرمایه ندارم تا بتونم با فرش تجارت کنم … ولی خیلی اهل شعر و ادب بود حافظ و شاهنامه می خوند و طبع لطیفی داشت ... سواد رو تو مکتب یاد گرفته بود و خط خوشی هم داشت و گاهی خودش شعر می گفت ...
با اینکه اون زمان بیشتر مردم نمی گذاشتن دختراشون درس بخونن , من دبیرستان می رفتم ... هنوز چند تا دبیرستان بیشتر تو تهرون نبود ...
آقام اصرار داشت که ما حتما تحصیلکرده باشیم ….
می گفت : شوهرت نمی دم تا درست تموم نشده ...
منم خوشگل و قدبلند بودم و خیلی خواستگار داشتم …..
یک روز از مدرسه که اومدم خونه دیدم ، بابات که شش سال از من کوچیک تر بود مریضه و تب داره ؛؛ چون مادرم دو تا بچه شو همین طوری از دست داده بود تا ما مریض می شدیم , می ترسید …..
به من گفت : باید ببرمش دکتر …. تو برو به آقات بگو یا خودت بیا یا پول بده من ببرمش …. زودم برگرد ….
منم چادرِ سفیدی داشتم که سرم انداختم و راه افتادم ... با همون هم می رفتم مدرسه …..
اون وقت ها چادر سفید سر کردن توی خیابون بد نبود ….
رفتم بازار و خودمو رسوندم به دُکون آقام … چشمم به علیرضا افتاد ... اون یک جوون قدبلند و خیلی خوشگل و خوش تیپ بود ... داشت با آقام و یک نفر دیگه چایی می خوردن …. اونم منو دید …
جلو نرفتم چون آقام هم منو دید ... زود استکانشو گذاشت زمین و اومد جلو و پرسید : اینجا چیکار می کنی ؟
گفتم : مهدی مریض شده , تب داره ... مادرم گفته یا پول بدین یا خودتون بیان که ببریمش دکتر …..
گفت : چی شده ؟ چرا مریضه؟
گفتم : نمی دونم تب داره …
گفت : من الان مهمون دارم , پول می دم ولی به مادرت بگو اگر عجله ای نیست صبر کنه من خودم میام …. اگر حالش خیلی بده , خوب خودش ببره …..
تا آقام رفت پول بیاره , علیرضا داشت منو ورانداز می کرد …
من پولو گرفتم و برگشتم خونه ….
دو روز بعد وقتی می رفتم مدرسه , اونو دیدم سر کوچه ی ما وایستاده ….
چادرمو کشیدم جلو و از کنارش رد شدم … احساس می کردم پشت سر من داره میاد ... نزدیک مدرسه برگشتم و دیدم هنوز دنبالمه ….
باز فردا همین کار و کرد و از دور منو می پایید …
اونقدر اومد تا من دیگه به حضورش عادت کرده بودم ... شب به امید دیدن اون می خوابیدم و صبح به شوق دیدارش از خونه می رفتم بیرون ………
خوب جوون بودم و جز به دلم به چیز دیگه ای فکر نمی کردم ……..
هر روز نگاهمون تو هم گره می خورد و از کنار هم رد می شدیم بدون اینکه حرفی بزنیم …
ناهید گلکار