خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۶:۰۵   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش چهارم



    یک روز که من همین جور حواسم به پشت سرم بود که ببینم اون داره دنبال من میاد یا نه , چند تا لات از سر کوچه پیداشون شد ... کوچه های ما هم که باریک و تنگ بود ….
    لات ها جلوی من وایستادن که نتونم برم ... می خواستن سر به سر من بذارن که علیرضا اومد و منو گرفت و کشید و گفت : بی شرفا با خواهر من چیکار دارین ؟

    و باهاشون درگیر شد …
    من از ترسم فرار کردم و برنگشتم ببینم چی شد و چه بلایی سرش میاد …. به دو رفتم مدرسه …..

    اصلا فکر نمی کردم چیزی شده باشه ... اون به همین سادگی شد قهرمان من ….
    فکر می کردم از اون بهتر تو این دنیا نیست …. شاهزاده ای که منو از دست دیو نجات داده بود ...

    رویای عجیبی بود ........... هیچی از اطرافم نمی فهمیدم جز به یاد آوردن صورت و نگاه گرم و محبت آمیز اون ………
    سال ۱۳۱۶ بود و من پانزده سالم تموم نشده بود …. یعنی تقربیا چهارده ساله بودم و خوب حق هم داشتم هنوز بچه بودم …

    خلاصه فردا اون نیومد …. و پس فردا و فرداهای دیگه ازش خبری نشد ... حالا به فکر افتادم و نگرانش شدم ... خودمو سرزنش می کردم چرا من اونو با یک عده لات ول کردم و رفتم ... فکر می کردم از پس اونا بر میاد ……..
    نگو اون روز بهش چاقو زده بودن و بیچاره مدتی هم همین طوری توی کوچه افتاده بود … تا مردم پیداش می کنن و می رسونن به مریض خونه …..
    منم که از همه جا بی خبر روزها و شب ها در انتظار دیدنش ثانیه شماری می کردم …
    و توی ذهنم اونو مرده فرض کردم و براش عزاداری کردم ... با خودم می گفتم اگر زنده بود , محال بود که نیاد و منو ببینه ……
    تا یک شب که آقام از سر کار اومد ….. شام خوردیم و من ظرفا رو بردم لب حوض بشورم ... دیدم چوبک نیست ( اون زمان برای شستن ظرفها از چوبک که ریشه یک گیاه بود استفاده می کردن ) …
    برگشتم تو راهرو تا چوبک رو بردارم … شنیدم که آقام داره از من و خواستگارم حرف می زنه ….
    اون می گفت : نمیشه به ما نمی خورن , بهش گفتم نه … ولی بازم اصرار می کنه ... اون با پسر مرتضی میومد دم دُکون … نمی دونم از کجا شکوه رو دیده و میگه هر کاری بگین می کنم ….
    مادرم بهش تشر زد که : حالا چرا شما میگی نه ؟ چون وضعشون خوبه ما دختر نمی دیم ؟ می خوای لگد به بخت دخترت بزنی ؟
    آقام گفت : نمیشه … می دونی این پسره نوه ی کیه ؟ محمد حسن میرزای قاجاره ... پدرش زود مرد و هفت تا بچه داشت , چهار تا دختر و سه تا پسر , همه رو مادره بزرگ کرده ... خیلی هم مال و مکنت دارن ...

    ما رو چه به اونا ...  نمی خوام پشت سر کسی ، تهمت بزنم ,, میگن پسرای این طایفه همه بی بند و بار و زن باره هستن … حالا خدا می دونه … این چطوریه من نمی دونم …..

    نه , نه ,, نمی دم ... می ترسم یک دونه دخترمو بدم و فردا بدبخت بشه …





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان