داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و هشتم
بخش پنجم
مادرم با اعتراض گفت : حرفا می زنی ... چیزی که مردم میگن باد هواس ... همه از خداشونه دخترشون رو بِدن به یک آدم با اصل و نسب , شما داری بُهتون می زنی که چی ؟
میره برای خودش خانم می شه ... با بزرگون می شینه ... لباس های فاخر می پوشه …. دیگه چی می خوای ؟ …
آقام رفت تو فکر و گفت : اگر دیگه سراغ ما نیومد و ما رو آدم حساب نکرد چیکار کنیم ؟ ….
مادرم گفت : می کنه , چرا نکنه ؟ شایدم کمک کرد یک خونه ی خوب بخریم ؛؛ بچه مون پولدار می شه …..
من اون شب نفهمیدم که اونا چه تصمیمی گرفتن ... اون وقت ها عادت نداشتن از دختر بپرسن کسی رو می خوای یا نه … خودشون می بریدن و می دوختن ….. من از حرفای اونا متوجه شده بودم که باید خودش باشه ……
و یک هفته بعد علیرضا با سه تا خواهرش اومدن به خواستگاری من …. یکی از خواهرهاش رفته بود آمریکا و همون جا زندگی می کرد و من اصلا ندیدمش …….
اون موقع دو سه سالی بود که کشف حجاب شده بود ولی زن ها با کلاه و روسری بیرون می رفتن اما اونا هر سه بی حجاب بودن با لباس های شیک و طلا و جواهراتی که به خودشون آویزون کرده بودن , از همون دم در همه چیز رو تحقیر کردن و رفتن جلو ……. و دم آخر با غیض و تر از خونه ی ما رفتن …….
نه مادرم نه آقام نتونستن یک کلمه حرف بزنن ….. فقط مثل بدبخت ها اونا رو نگاه کردن ….
علیرضا فقط دم در برگشت و به آقام گفت : شرمنده ... عفو بفرمایید …..
درو که بستن آقام که مرد آروم و متینی بود , کنترل خودشو از دست داد و فحش رو کشید به جون مادرم که : باعث این کار تو بودی ... منو وادار کردی تن به این حقارت بدم ….
منم که هنوز بچه بودم , داشتم گریه می کردم ...
نمی خوام دوباره یادم بیاد که چی گفتن ... همین قدر کافیه که بگم دیگه حرف بدی نبود که نگفته باشن …..
اون شب تو خونه ی ما ، ماتم بود ... از اون همه توهین بی جواب و بی دلیل ……
مادرم راه می رفت و حرفای اونا رو با عصبانیت تکرار می کرد ….
زنیکه بی شعور , میگه کثافت خونه ؛؛ صورت خودشو ندیده ؛؛ اگر اون همه بزک دوزک نداشت بهت می گفتم چه کثافت خونه ای هست ... پدر سگ ها انگار بچه ام سر راه افتاده بود که بدم به این آدمای از خدا بی خبرِ از خود راضی ... برین خشتک هاتونو نگاه کنین , ببینن کجا کثافته ……
بیچاره مادرم داشت دقِ دلیشو پشت سر اونا خالی می کرد و من یقین کردم که دیگه نه اونا برمی گردن و نه آقام دیگه راضی میشه منو بده به اونا ……
ولی علیرضا ول نکرد اونقدر اومد و رفت و پافشاری کرد که آقام با شرط و شروط زیاد راضی شد ….
من که حالیم نبود چی صلاحه چی نیست , فقط می خواستم زن علیرضا بشم و بس ؛؛ البته کسی نظر منو هم نپرسید …..
شرط بابام این بود که علیرضا منو از خانوادش دور نگه داره و برای من خونه ی جدا بگیره …..
علیرضا وقتی موافقت بابامو گرفت رفت و پیشکش فرستاد ………..
تو نمی دونی چیکار کرده بود ........ همه ی محله ریخته بودن بیرون .... ساز و دهل زن ها از جلو , طبق کش ها پشت سر اومدن ... مگه یکی دو تا بود , شاید بگم پنجاه تا طبق کش اومدن تو خونه ی ما ….
از لباس عروس گرفته تا اونچه که فکر کنی آورده بود و دو سه روز بعدم منو تو خونه ی خودمون به عقد اون در آوردن …..
خیلی ساده و بی آلایش سر سفره ی ما نشست و شب رو هم با پررویی همون جا موند و آقامم که ازش رودرواسی داشت , نتونست چیزی بگه و همون شب ، شب زفاف من شد ….
ناهید گلکار