داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و هشتم
بخش هفتم
از اینکه من یک روز در مورد اون چی فکر می کردم , از خودم خجالت کشیدم و دلم به حال اون زن بیچاره که تمام عمر زجر کشیده بود و همه فکر می کردن که چقدر خوشبخته , سوخت ……
اون رمضون باز ما همه با هم روزه گرفتیم و با وجود مخالفت های ایرج , منم همراه اونا بودم …….
ولی تورج حال و هوای دیگه ای داشت ... وقتی اذان می گفتن , اول نماز می خوند و بعد افطار می کرد ... قرآن می خوند و گاهی می دیدم که دعاهایی رو هم حفظ کرده ... این تغییر حالت مدت ها بود در اون به وجود اومده بود …………
آخر بهمن هم رفت انگلیس تا برای هشت ماه دوره ببینه ….
فقط موقع رفتن از مینا با تلفن خداحافظی کرد و گفت : منتظرم باش ... برمی گردم …..
و همین باعث دلگرمی مینا شده بود و من نمی دونستم تصمیم تورج چیه که بازم اونو امیدوار کرده ….
بیشتر نگران مینا بودم …….
اواخر اردیبهشت بود و من تمام تلاشم رو می کردم تا درس هامو بخونم که اگر وضع حمل کردم دچار مشکل نشم …..
شکمم خیلی بزرگ شده بود و راه رفتن برام سخت …
دکتر همش می گفت پیاده روی کن ولی تحمل نداشتم و نمی تونستم از جام به راحتی حرکت کنم ... مخصوصا شبها خیلی اذیت می شدم و بیشتر وقت ها نشسته می خوابیدم …………
هر روز بیشتر از روز قبل سنگین می شدم تا جایی که احساس می کردم دیگه دلم نمی خواد از رختخواب بیام بیرون ….
از بس حالم بد بود , دانشگاه هم نمی رفتم و بیشتر اوقات دلم می خواست گریه کنم ... از اون وضع خسته شده بودم ……
دکتر میومد خونه معاینه می کرد و می گفت : بچه خیلی درشته و داره خطرناک می شه …. استراحت زیاد هم براش خوب نیست ...
ولی من بیشتر از چند قدم نمی تونستم راه برم , انگار داشتم خفه می شدم ………
ناهید گلکار