خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۶:۴۱   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش سوم



    گفتم : وای عمو جون ... چشم , راست میگین ... آره , ببخشید منو … شما انتخاب کنین ... من رو حرف شما حرفی نمی زنم ... هر چی شما بگین .... با عمه تصمیم بگیرین , من همون کارو می کنم ... شما که سلیقه تون خوبه , از خدا هم می خوام …

    بعد اومد جلو و یکی از دخترها رو از من گرفت و مدتی بهش نگاه کرد گفت : هان … هان من فکر می کنم و بهتون میگم …

    احساس کردم از اسم هایی که من گفتم خوشش نیومده ولی واقعا برام فرق نمی کرد و دلم می خواست به اون احترام بذارم …

    ایرج هم حرفی نزد …

    ۲۶ اردیبهشت روز تولد دخترا بود و من باید زود خودم رو جمع و جور می کردم تا بتونم به درس و دانشگاه برسم ... تا اوجا هم کلی عقب مونده بودم …

    ولی متاسفانه دکتر می گفت چون وزن باری که تحمل کردی زیاد بوده و زایمان سختی هم داشتی , باید یک مدت تو بیمارستان تحت نظر باشی و بچه ها هم یک کم جون بگیرن بعد بری خونه .

    این بود که من یک هفته دیگه تو همون بیمارستان بستری موندم تا تحت مراقبت باشم .

    تو مدتی که توی بیمارستان بودم , تورج و حمیرا هم زنگ زدن ...

    اول تورج بود که تماس گرفت … من بچه بغلم بود , ایرج گوشی رو برداشت … با خوشحالی گفت : سلام داداش جون ... دیدی عموی دو تا دختر شدی ؟ چرا گریه می کنی ؟ … فدات بشم … مرسی , خوبه … خیلی خوبه … رویا بچه بغلشه … نمی تونه حرف بزنه … خوب دیگه مادر شده … چشم … چشم ... قربونت برم . زودتر ان شالله بیا که دلمون برات خیلی تنگ شده … چشم , بهش میگم … آره همه چیز رو به راهه … دست عمموشونو می بوسن …

    در ضمن مینا خانم هم اینجاس ... می خوای باهاش حرف بزنی ؟

    و گوشی رو داد به مینا …

    مینا هم یک کم با اون حرف زد و قطع کرد و من متوجه شدم ایرج نمی خواست گوشی رو بده به من تا با تورج حرف بزنم …

    برای اینکه دو ساعت بعد حمیرا زنگ زد و این بار من داشتم به بچه شیر می دادم , ایرج گوشی رو گرفت جلوی گوش من و کلی با حمیرا و بعد نگار و آخرم با آقای رفعت حرف زدم و ایرج با صبوری گوشی رو نگه داشته بود …
    دلگیر شدم ...... نمی خواستم اون بازم نسبت به این مسئله حساس باشه و بازم فهمیدم که اون سایه هنوز روی زندگی منه …

    مینا هم هر روز میومد و بهم سر می زد و عجیب این بود که عمه خیلی باهاش مهربون شده بود … انگار با یادآوردی خاطرات خودش نمی خواست دیگه بلایی که سر خودش اومده برای مینا هم باشه …

    هر روز صبح تا ظهر مینا پیشم بود … تا موقعی که عمه میومد و از اونجا می رفت کلاس کنکور …

    از سر شب هم ایرج میومد تا فردا صبح و از همونجا می رفت کارخونه …

    علاقه ی شدیدی که مینا به دخترا نشون می داد , برام جالب بود ... همون طور که منو دوست داشت بچه ها رو هم واقعا مثل بچه ی خواهر خودش می دونست .

    تا روزی که من برای رفتن به خونه آماده می شدم , مینا پیشم بود و خانومانه و بی توقع به من کمک می کرد ...





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان