داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصتم
بخش سوم
اواخر تابستون بود ... یک روز صبح مینا اومد و گفت : من الان کارمو زودتر بکنم , می خوام برم ... امروز نتیجه ی کنکور رو می دن …
گفتم : پس زود باش بچه ها رو حاضر کنیم ….
گفت : برای چی ؟
گفتم : اونا می خوان زود بفهمن که خاله شون چی قبول شده …..
خندید و گفت : باشه ... خیلی خوب شد ... مرسی رویا جونم ………
ما داشتیم حاضر می شدیم که عمه اومد بالا و با تعجب پرسید : کجا ان شالله ؟
گفتم : مامان بزرگ ما داریم می ریم نتیجه ی کنکور خاله رو بگیریم ………
گفت : صبر کنین منم میام …
من و مینا بهم نگاه کردیم و خندمون گرفت …
حالا عمه خیلی با مینا مهربون بود ... اون فکر می کرد اون دختر با تمام ایثار و از دل و جون بچه ها رو مراقبت کرده و حتی تو کارِ خونه و همدلی با عمه هیچ کوتاهی نکرده ….
پس تونسته بود به عمق وجود مینا پی ببره و حالا شدیدا مهر اون توی دلش افتاده بود …..
جلوی در نگه داشتیم و مینا رفت تا ببینه نتیجه چی شده ….
تبسم روی پای عمه خوابیده بود ولی ترانه با اون چشمهای درشت و آبیش با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد و ذوق می زد ... اون بیرون رو خیلی دوست داشت ...
پس منم بغلش کردم و پیاده شدم تا خوشحالی اون کامل بشه و همون طور منتظر مینا شدم …
ترانه شکل عروسک بود با موهای بور و چشمهای آبی توجه همه رو جلب می کرد … و کم کم دخترا و پسرایی که اونجا بودن توجه شون به اون جلب شد و دور ما جمع شدن و قربون صدقه اش می رفتن که یک مرتبه چشمم افتاد به دکتر صالح ... اونم منو دید ...
رفتم جلو ... وقتی ترانه رو دید خندید و گفت : چه دختر خوشگلی ... شکل خودته ….
آهان حالا فهمیدم برای چی قبول نکردی ... اول ازت دلگیر شدم و فکر کردم در موردت اشتباه کردم ولی حالا فهمیدم که عذر موجه داشتی ….
گفتم : آقای دکتر دو تا هستن ... یکی هم تو ماشینه ….
به وجد اومده بود و پرسید : شکل هم هستن ؟
گفتم : نه , همسان نیستن ... ولی شباهت زیادی به هم دارن مثل دو تا خواهر ….
گفت : باشه ... من تو رو فراموش نمی کنم و دلم می خواد سرت که فارغ شد با من همکاری کنی ... خیلی از نوع درس خوندن و کار تو راضیم ... احساس می کنم دانشجوی دقیق و با هوشی هستی ……..
من کاملا حواسم از مینا پرت شده بود … یک مرتبه دیدم اسماعیل منو صدا می کنه ….
چشمم افتاد به ماشین و دیدم عمه و مینا دارن برام دست تکون میدن …
از دکتر تشکر و خداحافظی کردم و رفتم به طرف ماشین ………
از اینکه اونا خوشحال بودن فهمیدم که مینا قبول شده ... با عجله خودمو رسوندم ... همون طور که ترانه تو بغلم بود , بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : شیمی ؟
گفت : آره , شیمی .... دیر شد ,, ولی همونی شد که می خواستم …..
عمه پرسید : اون کی بود ؟
گفتم : دکتر صالح ... می خواست من تو این تابستون تو بیمارستان دستیارش باشم ولی قبول نکردم چون می خوام پیش بچه هام باشم ……
اون شب سوری جون ما و عمه و علیرضا خان رو برای شام دعوت کرد که سور قبولی مینا رو بدن و برای اولین بار علیرضا خان هم موافقت کرد و اومد به مهمونی شام خونه ی سوری جون ... و اتفاقا اوشب خیلی خوش گذشت ...
علاوه بر اینکه سوری جون غذاهای خوب و خوشمزه ای تهیه کرده بود , محفل گرم و دوستانه ای به وجود اومد که علیرضا خان خیلی خوشش اومد بود و حتی بعد از شام هم با آقای حیدری تخته بازی کردن …
برای هم کُری می خودن و می گفتن و می خندیدن …..
من دیدم دخترا کلافه شدن , انگار جای خودشونو می خواستن ... به ایرج گفتم , اونم بلند شد و گفت : بریم ... بچه ها خسته شدن , باید بخوابن …….
علیرضا خان دلش می خواست یک دست دیگه بازی کنه ولی عمه نگذاشت و راه افتادیم ……
خیلی گرم و مهربون از هم خداحافظی کردیم …
ناهید گلکار