خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۰:۱۶   ۱۳۹۶/۳/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و یکم

    بخش اول



    اواخر مهر بود که تورج خبر داد داره میاد …
    همه خوشحال بودن ... عمه که روی پاش بند نمی شد ... ولی من با وجود تمام خوشحالیم , نمی تونستم کوچکترین عکس العملی نشون بدم …
    من تورج رو دوست داشتم چون اون آدم با ارزشی بود ، با شعور و با معرفت و در عین حال من نمی تونستم فراموش کنم که اون چه کاراهایی برای من کرده …. و حتی برای ایرج و بچه ها …..
    خوشبختانه اون ساعت هفت شب می رسید تهران ... و وقت مناسبی بود که دخترا رو که اون هلاکشون بود ببینه ……..
    ساعت چهار و نیم بود , من تازه از دانشگاه با مینا اومدیم خونه که حاضر بشیم برای استقبال از اون ….
    الان بچه ها پنج ماهه بودن و خیلی خواستنی ... راستش از اشتیاقی که تورج همیشه توی تلفن از خودش برای دیدن بچه ها نشون می داد , منم دیرم می شد که هر چه زودتر اونا رو ببینه ….

    داشتم حاضرشون می کردم و بهترین لباس اونا رو تنشون کردم که ایرج اومد تو اتاق و پرسید : تو کجا ؟؟

    از پرسش قاطع و تندش فهمیدم من نباید برم ...

    گفتم : من که درس دارم ... مگه بچه ها رو نمی بری ؟
    گفت : نه , اذیت میشن ... میاد خونه دیگه … همین جا بهتره اونا رو ببینه … طولانی میشه , بچه ها خسته میشن …..

    شونه هامو انداختم بالا و گفتم : برای من فرقی نمی کنه ….
    هر طور تو صلاح می دونی …

    عمه و علیرضا خان و حتی مینا وقتی فهمیدن که من نمیام , ناراحت شدن و اصرار کردن…….
    حتی علیرضا خان با قاطعیت می گفت : برو , برو حاضر شو بیا ... مگه میشه تو نباشی ؟

    ولی من گفتم که : بهتره درس بخونم تا شما برگردین ... شام رو هم حاضر می کنم ... این طوری بچه ها خسته میشن و بداخلاقی می کنن ….
    عمه به زحمت راضی شد که بدون من و بچه ها بره ... اونم ذوق داشت هر چی زودتر ترانه و تبسم رو به تورج نشون بده ………..
    وقتی اونا رفتن , بغضی که توی گلوم نگه داشته بودم ترکید ….
    بیشتر از هر چیزی از این ناراحت بودم که من داشتم برای کسی که دوست داشتم فیلم بازی می کردم و از این کار به شدت منتفر بودم ... بهش گفته بودم من می خوام رویا باشم ... نذار کار به جایی برسه که ندونیم کدوم حرفمون درسته , کدوم غلط …..

    و من الان همونی شده بودم که دوست نداشتم ... خوب اگر می خواستم تنشی پیش نیاد , باید رعایت می کردم ….. و همیشه تلاشم این بود که حسادت های اونو به بهترین شکل جواب بدم و در مقابلش واکنش شدید نشون ندم که می دونستم هم فایده ای نداره و هم ممکنه اون حساس تر بشه ……..
    خودمو دلداری دادم و گفتم : ول کن رویا ... فرقش یک ساعته ... میاد خونه دیگه و بچه ها رو می ببینه ... دنیا که آخر نشده …….
    ولی می دونستم که اون چیزی که منو ناراحت می کنه , این نیست ….
    به کمک مرضیه روروک های بچه ها رو آوردیم پایین و اونا رو نشوندم توش و بردمشون توی آشپزخونه تا شام رو آماده کنم ……

    بعدم سرمو به بازی با دخترا گرم کردم تا اونا رسیدن …

    به محض اینکه ماشین جلوی ساختمون نگه داشت اولین نفری که پیاده شد تورج بود ….





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان