داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و یکم
بخش سوم
قبل از شام , مینا گفت : من دیگه باید برم ...
تورج فورا جواب داد : نه , نمی ذارم بری ... خودم آخر شب می برمت ... سوری جون خبر داره که اینجایی دیگه ... می خوای زنگ بزن بگو تورج منو می رسونه ... می خوام اونا رو هم ببینم …
بعد از شام تورج چمدون هاشو که هنوز کنار هال بود کشید جلو و یکی از بزرگترین اونا رو آورد و جلوی من گذاشت و گفت : این مال خانواده ی شما ... ببخشید که بیشتر مال جیگرای عموئه ...
بعد یک چمدون رو گذاشت جلوی عمه و گفت : این مال شما و بابا و یک مقدارم من توش چیزای اضافه گذاشتم که با اجازه برمی دارم ….
اون چمدون هم درسته مال میناس …. بره خونه شون باز کنه ... هان مینا جان ؟ یا می خوای همین جا باز کنی ؟
گفت : نه , دستت درد نکنه ... می رم خونه ... مرسی , ممنونم ….
عمه در چمدون رو باز کرد و گفت : بیا خودت بگو کدوم مال ماس , کدوم نیست …..
تورج نشست روی زمین و هفت تا از اون بسته ها رو جدا کرد و گفت : مرضیه خانم بیا , لطفا ……. ببخشید اینا مال شماس ... قابلی نداره …..
برای نوه هات هم توی چمدون خودمه ... بازش که کردم بهت می دم ... اینا مال خودت و عروس هات و پسرا …..
و یک پیرهن مردونه هم در آورد و داد به عمه و گفت : اینم مال آقا کریم ….
حالا بقیه اش مال شما و بابا ……
من در چمدون رو باز کردم ... لباس ها و اسباب بازی هایی که اون برای دخترا آورده بود , بی نظیر بود ….
ولی دو تا عروسک توی اونا بود که اونقدر خوشگل بود که بعدها جون و عمر ترانه و تبسم شد ……
برای ایرج و منم به طور مساوی لباس و عطر آورده بود ... البته یک کم لوازم آرایش هم برای من گذاشته بود …….
وقتی تورج رفت مینا رو برسونه , ما هم رفتیم بخوابیم …..
و من مثل آدم هایی که یک خطای بزرگی کرده بودن , منتظر حرف یا سرزنش یا تنبیه از طرف ایرج بودم …
تمام اون شب رو می ترسیدم چیزی بگم که اون بهش بربخوره و یا به منظور بدی برداره ولی وقتی دیدم حالش خوبه و از اومدن تورج خوشحاله , خیالم راحت شد ……
تا یک هفته بعد , همه ی ما به خواستگاری مینا رفتیم ….
هیچ جلسه ی رسمی نبود ... علیرضا خان که عاشق بازی بود , به محض اینکه چاییشو خورد با آقای حیدری نشستن به تخته بازی کردن ….
تورج هم تمام مدت یکی از دخترا بغلش بود و باهاش بازی می کرد و اون می گفت و ما می خندیدم ….
من که از شوخی های اون نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم …..
بالاخره بعد از شام نشستن و قرار مدارهاشونو گذاشتن و به خوبی و خوشی برگشتیم …..
وقتی اومدم تو اتاق خودمون و من مشغول عوض کردن لباس بچه ها بودم , ایرج رفت و روی تخت دراز کشید …
گفتم : ایرج جان کمک نمی کنی ؟ می شه ترانه رو بگیری تا من تبسم رو عوض کنم ؟
گفت : نه , امشب بهت خیلی خوش گذشته ... یک کم کار کن ……..
انگار سقف روی سرم خراب شد ... انقدر عصبانی بودم که اگر یک کلمه دیگه می گفت چشممو روی همه چیز می بستم و حالشو جا میاوردم ….
ناهید گلکار