خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۰:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و یکم

    بخش پنجم



    هم اون و هم من امسال فارغ التحصیل می شدیم …
    من هر چی می تونستم واحد برمی داشتم و خیلی جلوتر از همکلاسی هام درسم رو به اتمام بود ... در حالی که با وجود مخالفت ها و قهرهای طولانی ایرج , دو سال بود زیر نظر دکتر صالح توی بیمارستان کار می کردم …
    دکتر , متخصص قلب و عروق بود و آمریکا تحصیل کرده بود ولی حالا پیر شده بود و شدیدا کارهاشو به گردن من می انداخت و دیگه طوری بود که منو انترن نمی دونستن و فکر می کردن منم مثل دکتر تخصص دارم …
    حتی خود دکتر هم گاهی فراموش می کرد و از من انتظارهایی داشت که من قادر نبودم انجام بدم …..


    من و ایرج بعد از دو ماه , تازه آشتی کرده بودیم ... من دیگه با این مسئله کنار میومدم چون قهر اون باعث می شد که حرف بدی به من نزنه که فراموش کردنش برام سخت تر بشه …… مثلا برای همین دکتر صالح ، وقتی قرار شد من برم بیمارستان کار کنم , یک روز اومدم خونه و دیدم خیلی خوشحاله ... منو بغل کرد و بوسید و گفت که:  دلم برات تنگ شده بود …
    من گفتم : ایرج جان من از فردا قراره برم بیمارستان و مشغول بشم ….
    اخم هاش رفت تو هم و پرسید : همون دکتر صالح که بهت نظر داره ؟

    گفتم : ایرج جان ؟ خواهش می کنم ... می دونی دکتر صالح کیه ؟ اون الان شصت و هفت سالشه ... دو تا پسر داره و دو تا دختر ... همسرش آلمانیه و سه تا هم نوه داره که همه بزرگن ... چرا باید به من نظر داشته باشه ؟ ….
    داد زد : پس چرا به تو گیر داده؟  یکی دیگه رو پیدا کنه ... تو مگه شوهر و بچه نداری ؟
    گفتم : ایرج برو بازم قهر کن چون من می رم و نه تو و نه کس دیگه ای نمی تونه جلوی منو بگیره …
    عصبانی شد و دستشو کوبید به هم و گفت : تو برو ببین چی می بینی ؟

    و درو کوبید بهم و رفت از خونه بیرون …
    من خیلی دوستش داشتم عاشق اون بودم و از این کاری که کردم پشیمون شدم ... نمی خواستم زندگیم جبهه ی جنگ بشه ... دویدم دنبالش ……… می ترسیدم توی عصبانیت رانندگی کنه و یک بلایی سرش بیاره …

    تا اون داشت ماشین رو از پارگنیگ میاورد بیرون , خودمو رسوندم جلوی ماشین …

    نگه داشت و من سوار شدم …

    عمه متوجه شده بود و اومد دنبال ما ... بهش گفتم نگران نباشین …

    بچه ها دست شما سپرده , الان برمی گردیم …..

    و اون راه افتاد …..
    گفتم : تو موفق شدی ... من نمی رم ... نه برای اینکه تهدیدم کردی چون می دونم تو منو دوست داری و اذیتم نمی کنی ولی ایرج جان تا کی می خوای جلوی منو بگیری ؟ فدات بشم , قربونت برم ... نکن عزیز دلم ...

    من تو و بچه هام رو دوست دارم ... بهت قول میدم , قسم می خودم , به جون تو , به جون ترانه و تبسم , هرگز جز به تو به کس دیگه ای فکر نکنم … من اینقدر دوستت دارم که اگر بگی همین جا درس رو هم ول کن , ول می کنم می رم تو آشپزخونه و همون جا اونقدر غذا می پزم تا بمیرم ... این طوری راضی میشی ؟

    ولی اگر قراره پزشک بشم , باید کار یاد بگیرم ... الان دیگه همه توی بیمارستان هستن ... تنها دیگه من نیستم که ... حالا من شانس آوردم دکتر صالح منو برای دستیاریش انتخاب کرده ……. ولی چشم ... اگر تو بگی نرو , نمی رم …..
    اینو که گفتم آروم شد و گفت : من که نمیگم نرو .. می دونم که باید بری ... آخه من کی جلوی موفقیت تو رو گرفتم ؟ این من نیستم که به تو کمک می کنم ؟ من که هر روز مواظب بچه ها هستم تا تو درس بخونی ... اینا رو نمی ببینی ؟ ….
    گفتم : چرا نمی ببینم ؟ این اصلا تو بودی که مشوق من شدی ... حالام تو حق داری ... شاید نگران منی ... خودت پرس و جو کن ... اگر صلاح دونستی , بذار برم ... اگر نه , باشه هر چی خدا بخواد …….

    اون آروم شد و نتیجه اش این شد که من هم رفتم بیمارستان و هم کلاس رانندگی ... اوایل خودش بهم یاد می داد ولی ده جلسه ای هم آموزش دیدم و بالاخره گواهینامه گرفتم ….

    ولی باز با مشکل وسواس اون روبرو شدم که می ترسید من پشت فرمون بشینم و بازم نمی گذاشت تنها جایی برم …..و  من داشتم مثل یک بچه که همش باید گولش بزنم باهاش رفتار می کردم …

    کاری که تو ذات من نبود ... یعنی دروغ شده بود اسباب راه اندازی کارِ من با ایرج ...

    بهش دورغ می گفتم حق با توست و چون اینو خودم می دونستم , از خودم بدم میومد ... دلم می خواست با اون عین صداقت زندگی کنم ولی خودش باعث شده بود که یک چهارم زندگی من به گول زدن اون بگذره تا من بتونم درس بخونم و بچه ها تو محیط آروم تری زندگی کنن ……..
    با همه ی این تلاشی که من می کردم , وقتی یک روز جلوی پنجره به بیرون خیره شده بودم , تبسم اومد تو بغلم و دست کوچولوشو گذاشت روی صورت من و گفت : چی شده مامان ؟ بازم ایرج باهات قهر کرده ؟

    یک لحظه مونده بودم که اون از کجا این حرف رو زده ... گفتم : منظورت بابا ایرج دیگه ؟

    گفت : دوست ندارم با تو قهر می کنه …..
    و من فهمیدم که با همه ی سعی من , این بچه ها همه چیز رو متوجه میشن ….
    مخصوصا تبسم که شیطونی نمی کرد و همیشه حواسش به همه چیز بود …..





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان