داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و دوم
بخش اول
با رفتن تورج از اون خونه , تصمیم گرفتیم که اتاق اونو که نزدیک ما بود , برای دخترا درست کنیم و اتاق حمیرا که قبلا مال عمه بود را برای تورج و مینا که هر وقت اومدن اینجا راحت باشن .
پس اتاقی زیبا براشون درست کردم که هر دو از اونجا لذت می بردن … و سوگلی اسباب بازی هاشون , دو تا عروسکی بود که تورج براشون آورده بود …..
ایرج هم در مورد علی احساسش مثل تورج نسبت به بچه های ما بود …..
هر کاری برای دخترا می کرد , برای علی هم انجام می داد ….
حالا تولد چهار سالگی دخترا بود و توی خونه ی ما غرق شادی و شور ………..
سر و صدای بچه ها و بیا و بروهایی که داشتیم همه چیز رو قشنگ کرده بود ….
غافل از اینکه این آخرین شادی واقعی بود که ما تو اون خونه دور هم داشتیم ....
به همه خوش گذشت و صدای شادی و خنده بلند بود …
به صورت عمه نگاه می کردم , اونقدر شادی توی وجودش می دیدم که انگار نتیجه ی صبرش رو گرفته بود …..
یک فرشته با دو بال ….. کیک تولد فرشته های کوچولوی من بود ……
ایرج از یک طرف با دوربین عکس می نداخت و تورج از طرف دیگه ….
و بالاخره یک عکس دسته جمعی از همه ی خانواده انداختیم ………
فردا من رفتم دانشگاه … اونجا مدتی بود که حالت عادی نداشت ... دانشجوها دسته بندی شده بودن و هر کدوم با یک حزب یا گروهی غیرقانونی همکاری می کردن برای مبارزه با رژیم شاه ... عده ای هم به گروه مجاهدین پیوسته بودن و گروه اسلامگراها هم مشغول تبلیغ توی دانشگاه بودن .
بیشتر این جنب و جوش ها توی دانشکده ی ادبیات و حقوق اتفاق میفتاد و دانشجوهای پزشکی کمتر تا اون زمان تو این کارا شرکت می کردن …
من بیشتر روزا بیمارستان بودم و فقط برای درس های مهم میومدم دانشگاه …….
اون روز شهره اومد پیش من و گفت : تو جزو کدوم گروهی ؟
گفتم : من کاری به کار کسی ندارم ... دوست ندارم ... تا به کاری یقین نداشته باشم بهش عمل نمی کنم ...
یک دسته کاغذ رو کرد لای کتابای من و گفت : بخون و یقین پیدا کن ….
فوراً اونا رو در آوردم و پرت کردم جلوش و گفتم : شهره حالا می خوای اینطوری از من انتقام بگیری ؟ من دو تا بچه دارم و در مقابل اونا مسئولم ... به کار من کار نداشته باش …..
گفت : من می دونستم تو عرضه ی این کارا رو نداری ترسو ….
بازم لای کتابامو گشتم تا چیزی نباشه …. می دونستم مدتی هست که هر روز سه چهار نفر رو تو دانشگاه , ساواک دستگیر می کنه و می بره …..
باید مراقب می بودم تا مشکلی برام پیش نیاد ……
ولی بقیه هم بیکار نبودن و این تب دیگه بین دانشجو ها افتاده بود ... استادها هم از اون بی نصیب نبودن چون تازگی چند تا از استاد های دانشکده ی ادبیات رو دستگیر کرده بودن …. با این حال اعلامیه ها مرتب بخش می شد و اگرم ازشون نمی گرفتیم لای کتابمون پیدا می کردیم ….
یکی از همکلاسی های من که فعالیت زیادی می کرد به من گفت : دکتر سرمدی از شما بعیده که بی طرف باشی ... شما هم بیا همکاری کن .
گفتم : من به خدا هیچ اطلاعی از این کارای شما ندارم و خودت می دونی دو قلوهای من وقتی برای من نمی ذارن ,, منو معاف کنین …………
چند روز بعد یکی از اون روزا که من بیمارستان بودم , ریختن تو دانشگاه و با کتک عده ی زیادی رو دستگیر کردن و بردن … من فقط خبرشو شنیدم …..
توی بیمارستان اونقدر سرم شلوغ بود که حتی فرصت فکر کردن رو هم نداشتم و به محض اینکه می خواستم برم خونه , نگران ایرج بودم که ناراحت نشده باشه و وقتی هم می رسیدم اونقدر کار داشتم که تا نیمه های شب مشغول بودم ….
پس فرصتی نداشتم که به اون چیزا فکر کنم …………
ناهید گلکار