خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۰:۵۹   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و دوم

    بخش سوم



    مقداری منو راه بردن ... احساس کردم از یک در رفتم تو ….. بعد چشم بند منو باز کردن ...

    توی یک راهروی باریک خودمو دیدم که دو نفر بازوهامو گرفته بودن و همراه خودشون می کشوندن ………….
    در یک اتاق رو باز کردن ……..
    اتاقی کوچیک با یک میز و چند تا صندلی و یک پرده ی ضخیم که معلوم می شد موقتی به پنجره زدن …
    دو نفر دیگه اونجا نشسته بودن ...

    ترس تمام وجودم رو گرفته بود و می لرزیدم ….
    یکی از اونا کتابای من دستش بود و گذاشت روی میز اون آقا و گفت : بفرمایید بشینین خانم دکتر سرمدی ….
    من که واقعا ترسیدم بودم و فکر می کردم یکی لای کتابم چیزی گذاشته و منو گیر انداخته و این طوری کار خودمو تموم شده احساس کردم و راستش به شهره مشکوک شدم و داشت گریه ام می گرفت …..
    ولی دیدم اگر گریه کنم به من شک می کنن ... و دلم نمی خواست منو ضعیف ببینن ...

    با خودم گفتم الان موقعیه که باید قوی باشی ...

    و سعی کردم محکم به نظر بیام و گفتم : شما بفرمایید با من چیکار دارین ؟ من کاری نکردم که جوابگوی شما باشم …..
    دستشو دراز کرد و گفت : بفرمایید …..

    نشستم و بهش زل زدم و پرسیدم : شما بفرمایید با من چیکار دارین ؟ در حالی که اگر دستگاه شما ندونه که من کاری به کار کسی ندارم پس خیلی اوضاع شما خرابه که بی گناه ها رو هم دستگیر می کنین …..
    گفت : ببخشید ما عمدا شما رو اونطوری آوردیم که همه فکر کنن ما شما رو دستگیر کردیم ... ما می دونیم که شما تا الان از همکاری با خرابکارا خودداری می کردی و می دونیم که عروس آقای تجلی هستی و شاه دوست ... اینه که می خوایم با ما همکاری کنین ……
    با عصبانیت گفتم : چی فرمودین ؟ به زور منو آوردین اینجا تا با شما همکاری کنم ؟ یا من درست نفهمیدم یا شما خیلی کارتون خرابه ……..
    گفت : کار مهمی نیست ... چون همه به شما اعتماد دارن فقط می خوایم یک عده رو برای ما شناسایی کنین , همین ... به شما مشکوک نمی شن اگر با ما همکاری کنین ….
    گفتم : ببین آقا من این کاره نیستم … کار شما و کارِ اونایی که شما می خواین من لوشون بدم به من مربوط نیست ..... اشتباه فکر کردین , من این کاره نیستم ... دلیلش هم به خودم مربوطه …..

    لطفا دیگه ادامه ندین ... کار شما غیر قانونیه که از من بخواین که برای شما جاسوسی کنم ….
    معمولا کسی باید این کاره باشه , نه من که از این کارا سر در نمیارم …. من شوهرم حتی اجازه نمی ده تا یک مغازه برم خرید کنم ، اصلا تو این کارا نیستم …..
    گفت : ما حتما به شما امتیازاتی هم می دیم ….. فکر نکنین زحمت های شما رو بی اجر می ذاریم ……..
    گفتم : لطفا تمومش کنین ... عوضی گرفتین ... شما اگر بگین همین الان اعدامت می کنیم , من حاضرم ... ولی زیر بار این کار نمی رم ... دیگه هم حرفی ندارم به شما بزنم ….
    پرسید : مگه شما شاه دوست نیستی ؟
    گفتم : بهتون که گفتم من فقط خانوادمو دوست دارم ... هر کس هر کاری می خواد بکنه , به من ربطی نداره …
    گفت : بالاخره میهن دوست که هستین ... نباید ببینیم چه کسانی این فتنه رو تو دانشگاه به پا کردن ؟
    گفتم : این وظیفه ی من نیست .... شما کار خودتون رو بکنین , منم کار خودمو که مداوای مریض هامه … حرف آخر ,, من این کاره نیستم آقا ……
    خیلی با من بحث نکردن و مدتی منو اونجا تنها گذاشتن و دوباره برگشتن ...

    در تمام این مدت بدنم می لرزید و هزار فکر بد به سرم زده بودکه اون فکرا منو به وحشت انداخته بود ، ولی احساس می کردم خودشون هم نمی دونن دارن چیکار می کنن …. هیچ چیز طبیعی نبود ….





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان