داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و دوم
بخش پنجم
گفتم : راستش من بیشتر از هر چیزی ترسیده بودم چون شنیده بودم عده ای رو تو دانشگاه گرفتن و چند نفرم سعی کرده بودن منو قاطی کاراشون بکنن , این بود که فکر کردم برام پاپوش درست کردن ...
در حالی که خیلی هم بهم احترام گذاشتن و حرف بدی هم به من نزدن ... حتی وقتی خواستن دوباره چشمو ببندن , ازم اجازه گرفتن ….
فقط می خواستن من براشون جاسوسی کنم ... فکر می کردن که کسی به من شک نمی کنه و تو دانشگاه هم به من اعتماد دارن و دلشون می خواد من با گروه اونا باشم ... می خواستن که سرگروهای اونا رو لو بدم ……
و جریان رو تعریف کردم …..
علیرضا خان با دست , سر و صورتش رو می مالید و نمی دونست عصبانیتشو چطوری خالی کنه ... گفت : این از اصل مشکوکه ... مسخره اس ... ساواک بخواد کسی رو ببره , این طوری نمی بره ... این طوری جاسوس نمی گیره ... اون خودش صد تا خبرچین داره , مونده ی این نیست که یک زنی رو اونم با این وضع ببره و ولش کنه ....
نه , یک جای این کار می لنگه ... یا اونا منظورشون من بودم یا می خواستن ببینن تو خونه ی ما چی می گذره … یا اصلا ساواکی نبودن ... برای اینکه این کارا در حد ساواک نیست ... این یک کار احمقانه و بی برنامه بوده …..
همین طور که پتو دور من بود , ایرج منو گرفته بود تو بغلش و شونه های منو ماساژ می داد ….
علیرضا خان بازم فکر می کرد و راه می رفت …..
نه , اصلا با عقل جور در نمیاد ... معنی نداره ….. امکان نداره …. شرط می بندم اگر کار ساواک بود , جلیلی به من می گفت ... دیدی که اصلا اطلاعی نداشتن …
برای همین من اونقدر ترسیده بودم ... گفتم بردنش بلایی سرش بیارن ….
همه چیز زیر نظر جلیلیه … نه …. نه … اگر اونا کرده بودن , اون خبر داشت ... بعدم میگم این کار ساواک نیست … من ته و توشو در میارم ببینم کدوم مادر [……] تونسته با عروس من این کارو بکنه ... اون وقت مادرشو به عزاش می شونم …..
تورج گفت : اونو بذار به عهده ی من ... تا سر در نیارم کار کی بوده , ول نمی کنم ….
علیرضا خان همون طور راه می رفت و دست و پاش هنوز می لرزید ….. انگشتشو به نشونه ی اینکه فهمیدم , بالا برد و گفت : فکر کنم یک کسی می خواسته مطمئن بشه تو جاسوس نیستی ... اگر این طوری باشه , خطرش کمتره ولی ازطرف ساواک باشه ما دیگه در امان نیستیم ….. ولی نه , نیست ... از طرف ساواک نیست ... بهتون قول می دم …..
تورج پرسید : تازگی تو دانشگاه اتفاق خاصی نیفتاده رویا ؟
گفتم : نه , هیچی ... اصلا من کار به کار کسی ندارم …. بیشترم که بیمارستانم …..
ایرج پرسید : مثلا یک حرفی کسی ازت چیزی خواسته باشه … خوب فکر کن ….
گفتم : باور می کنی الان اصلا مغزم کار نمی کنه ؟ …..
چرا ... صبر کن ... یک بار شهره می خواست بهم اعلامیه ی مجاهدها رو بده , یک بارم چند تا اعلامیه مال حوزه علمیه بود ... هیچ کدوم رو نگرفتم اصلا ... گفتم برین هر کاری می خواین بکنین , من کاری ندارم ... همین ….
علیرضا خان پرسید : تازگی خیلی ها رو گرفتن تو دانشگاه …..
گفتم : من این طوری شنیدم ... میگن از دانشکده ی حقوق ده پانزده نفر رو گرفتن ……
علیرضا خان گفت : کار خودشونه ... می خواستن ببینن تو خبرچین هستی یا نه ؟ بهت مشکوک شده بودن ….
گفتم : عمو امکان نداره ... من حتی اونا رو نمی شناسم ... با اونا قاطی نشدم که به من مشکوک بشن ….
تورج گفت : کار اسلامگراها نیست ... اونا این کارو نمی کنن ... من روش اونا رو می شناسم ... کار مجاهدهاس …
ایرج گفت : پس اینم زیر سر شهره اس ... باشه که ببینیم ….
گفتم : تو رو خدا دردسر درست نکنین ... ولش کنین ... اگر کار ساواک نباشه که ترسی نیست , تموم شد و رفت ……
تورج گفت : بَه زن داداش , تازه می خوایم شهره رو با عزت ببریم باغ ….
ناهید گلکار