داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و سوم
بخش چهارم
روز به روز بر تعداد تظاهرات کننده ها افزوده می شد …..
مردم بی هیچ ترس و واهمه ای می ریختن توی خیابون … شعار می دادن و گاهی هم کشته می شدن ….
حالا سرگرمی بیشتر جوون ها , درست کردن کوکتل مولوتف بود ... بمب دست سازی که با پرتاب اون می تونست به عده ای آسیب بزنه و شاید موجب مرگشون بشه ….
یک هفته بعد مینا رو آوردن بیمارستان ... دردش بود …
من و سوری جون پیشش بودیم و تورج پرواز داشت و نمی دونست که بچه اش داره به دنیا میاد …
علی با خواهر مینا رفته بودن پیش عمه و اونم نمی تونست به خاطر بچه ها بیاد … مینا به راحتی یک دختر خوشگل به دنیا آورد و وقتی همه چیز روبراه شد , تورج رسید …
خیلی خوشحال بود و شوخی می کرد ….
به مینا گفت : به خدا می دونستم دختره ... خواب دیدم ...
اسمشم مریم گذاشتم اگر تو موافقی ...
و این طوری یک نفر دیگه به خانواده ی ما اضافه شد …
کارگرهای کارخونه هم سر به شورش برداشته بودن …
بیشتر اونا با تحریک یک عده ای به سردستگی عزت , کارگرها رو تحریک می کردن که اینا طاغوتی هستن و باید ریشه ی اونا کنده بشه ……..
وقتی دیگه ساقط شدن رژیم شاه حتمی شد … این جرات در اونا بیشتر شد …..
کارخونه هنوز کار می کرد ... با وجود اینکه خیلی جاها تعطیل شده بود , علیرضا خان عده ای از کارگرها رو که باعث شلوغی کارخونه شده بودن , اخراج کرد … که عزت هم جزو اونا بود ……
همه جا اعتصاب بود و تقربیا همه جا تعطیل …
من به جز یکشنبه ها هر روز تا ساعت دو بیمارستان کار می کردم ... آینده مبهمی فضای ایران رو گرفته بود که هیچ چیز قابل پیش بینی نبود ...
تا انقلاب پیروز شد ..............
شور و حرارتی که بین مردم بود , باعث خوشحال ما هم شد ... دیگه طوری شده بود که ما هم از این پیروزی غرق شادی شدیم و فکر می کردم که دیگه لازم نیست هر روز این همه کشته بشن و همه چیز سر و سامون می گیره ……..
ده روز از این پیروزی گذشته بود ... مردم همه خوشحال به نظر می رسیدن ……
ناهید گلکار