داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و سوم
بخش پنجم
تازه از بیمارستان برگشته بودم ….
عمه و دخترا توی هال داشتن بازی می کردن …
تبسم علاقه ی زیادی داشت که مامان شکوه رو بچه ی خودش بکنه و ترانه هم شوهرش بشه ... این طوری مدتی سر هر سه تای اونا گرم بود ….
من یک چایی خوردم تا یک کم بخوابم …
صدای زنگ تلفن بلند شد ... گوشی رو برداشتم ... چون معمولا ایرج زنگ می زد که ببینه من خونه رسیدم یا نه ؟ …
یکی از کارگرهای کارخونه بود ... با وحشت گفت : خانم یک کاری بکنین ... حمله کردن به کارخونه ... دارن همه چیز رو از بین می برن ... جون ایرج خان و آقا در خطره ... زود یک کاری بکنین ….
داد زدم : الان میام …..
دستم سست شد و فقط زیر لب گفتم : ای خدا ... ایرج رو به تو می سپرم ….
حالا من باید کاری می کردم که عمه و بچه ها متوجه نشن ... گفتم : تو بیمارستان زخمی آوردن , من باید برم ….
و داد زدم : مرضیه , اسماعیل رو خبر کن ... زود باش ...
و خودم کتم و انداختم تنم و دویدم بیرون ...
عمه گفت : می خوای زنگ بزنم ایرج زود بیاد ؟
گفتم : نه , خودم زنگ می زنم ... شما مراقب بچه ها باشین……….
چنان آشفته بودم که نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار کنم ... می دونستم که اگر به کارخونه حمله کرده باشن , جون هر دوی اونا در خطره ….
اول جاده کرج پلیس رو خبر کردم …. و با سرعت رفتیم به طرف کارخونه …….
نمی دونم چند تا آیه الکرسی خوندم تا اونجا رسیدیم ... پلیس زودتر ما رفت تو ...
از همون جا معلوم بود که اوضاع خیلی خرابه از دربون و نگهبان خبری نبود ... تمام شیشه های اتاقک نگهبانی شکسته بود و همه چیز حاکی از این بود که حمله ی بدی به کارخونه شده …..
مشتهامو گره کرده بودم که بتونم خودمو کنترل کنم ……
درِ سالن چهار طاق باز بود ... با ماشین رفتیم توی سالن و من پیاده شدم………
کار تموم شده بود ... همه ی دستگاه ها خرد و خراب شده بود ... چیز سالمی اونجا دیگه نبود …
داد زدم : ایرججججج , ایرججججج .... کجایی ؟
و با سرعت دویدم طرف اتاق علیرضا خان ...
همه ی کارگرها زخمی و مجروح یک گوشه افتاده بودن ... اونایی که به هوش بودن , بر اثر شدت صدماتی که خورده بودن نمی تونستن از جاشون بلند بشن ...
ایرج و علیرضا خان رو پیدا کردم ... هر دو جلوی در اتاق افتاده بودن ... ایرج دَمر بود و صورتش روی زمین …..
با وحشت اونو برگردوندم و دیگه نتونستم طاقت بیارم و از ته دلم جیغ کشیدم ……
غرق خون بود ….
می لرزیدم و هوار می کشیدم ... اسماعیل هم رفت سراغ علیرضا خان …..
فورا نبض ایرج رو گرفتم ... هنوز خیلی ضعیف می زد ...
دویدم به طرف تلفن , خوشبختانه وصل بود ... به بیمارستان زنگ زدم و گفتم چند تا آمبولانس با دکتر بیان اینجا …
ناهید گلکار