داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و چهارم
بخش دوم
علیرضا خان فقط سرشو تکون داد ... عمه هم دست علیرضا خان رو گرفت و گفت: تو که همیشه مواظب بچه ها بودی ... چرا گذاشتی اینطوری بشه ؟ من ایرج رو از تو می خوام علیرضا ... بهت گفته باشم ….. اگر بلایی سرش بیاد , تو رو نمی بخشم ….
بریم رویا ببینم ایرج کجاس ... چرا ما اینجا وایستادیم ؟ بریم …..
گفتم : عمه جون شما اینجا بشینین تا من صداتون کنم ... الان تو اتاق عمله ...
با دست زد تو صورت خودش و گفت : یا امام رضا اینقدر حالش بده که تو اتاق عمله ؟
گفتم : نه عمه جون ... چیزیش نیست .. خوب صدمه دیده دیگه ... باید صبر کنین ... یک کم طول می کشه ... شما مراقب عمو باشین ... من خودم خبرتون می کنم ... پشت در اتاق عمل خبری نیست …….
عمه جون دخترا که نفهمیدن ؟ هان ؟
گفت : به خدا نمی دونم … والله نمی دونم ... من که تو حال خودم بودم ... اصلا از اونا یادم نیست ... الان مینا و سوری پیش اونان ... آقای حیدری هم اومده ... نمی دونم کجا رفت ؟ …..
تورج کو آقای حیدری ؟ ……..
گفتم : من می رم ببینم از ایرج خبری شده ... شما رو صدا می کنم …..
گفت : ببین رویا جان ... زود یک خبر بده ... دارم می میرم مادر ……..
دیگه نمی تونستم پیش اونا بمونم ... رفتم که از ایرج خبر بگیرم ...
تورج دنبالم اومد و تو راهرو ازم پرسید : رویا به من راست بگو ... ایرج در چه حالیه ؟
گفتم : هیچی نگو ….. هیچی ….
اشک تو چشمش جمع شد و پرسید : خیلی بده ؟ ….
گفتم : فقط خدا باید کمکمون بکنه ... آره ... اگر دکتر صالح بتونه نجاتش بده , یک معجزه انجام داده …….
چیکار کنم تورج ؟ دارم ایرجم رو از دست می دم … بهم بگو چیکار کنم …… ای خدا کمک کن …….
وقتی پشت در اتاق عمل رسیدیم یک ساعت بود که عمل شروع شده بود ولی هنوز در اتاق بسته بود و کسی رو راه نمی دادن ... مخصوصا منو ….
از نسرین خواستم یک خبر بگیره …..
اون رفت و برگشت و گفت : چیزی نفهمیدم ... خودت که دکتر صالح رو می شناسی ... حرف نمی زنه ولی هنوز مشغوله … پس امیدوار باش …..
تورج همین طور راه می رفت و به خودش می پیچید ….
چند بار ازم سوال کرد ولی دید که اصلا حال حرف زدن ندارم ... جسته و گریخته یک چیزایی گفتم ولی توان نداشتم بیشتر حرف بزنم …. اونم ساکت شده بود ….
آقای حیدری هم اومده بود پیش ما ... و تورج رو دلداری می داد ... نسرین چند تا چایی برای ما آورد و از تورج خواست یک طوری اونو به خورد من بده ……
ولی من تا از سلامتی ایرج مطمئن نمی شدم , نمی تونستم کاری بکنم ... چه برسه به خوردن …….
ساعت پنج عمل شروع شده بود و حالا ساعت هفت و نیم بود ولی هنوز اون در لعنتی باز نمی شد و خبری بیرون نمیومد ……
ولی یک کم امیدوارم بودم که ایرج هنوز زنده اس که دارن عملش می کنن ...
با اومدن عمه پیش ما , کارِ من سخت شده بود ... اینکه اونو باید دلداری می دادم و امیدوارش می کردم ….. و از شدت ناراحتی منو سوال پیچ می کرد .
ناهید گلکار