خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و پنجم

    بخش دوم



    دیگه همه خودمون رو آماده کرده بودیم ... چاره ای جز این نداشتیم ……
    وقتی خدا دوباره ایرج رو به ما داده بود , نمی تونستیم ناشکر باشیم و به بدی از بدتر ساختیم …..

    بعد از ظهر ایرج به هوش اومد ... هنوز چشمش رو باز نکرده بود که منو صدا کرد …
    کنارش بودم دستشو گرفتم و گفتم : جانم عزیزم ... من اینجام , قربونت برم ….
    آهسته گفت : چی شده ؟ من چی شدم ؟ چرا اینجام ؟
    گفتم : یادت نیست تو کارخونه دعوا شده بود ؟

    گفت : چرا ... بابام ... بابام کجاس ؟ حالش خوبه ؟

    گفتم : آره خوبه ... یک کم زخمی شده ... داره بهتر میشه …..
    دست منو فشار داد و پرسید : تو از کجا با خبر شدی ؟
    گفتم : من اومدم کارخونه ... سلیمان زنگ زد به من خبر داد ….
    گفت : اون چطوره ؟ خیلی زخمی شده بود …..

    گفتم : اون و یک نفر دیگه بسترین .. بقیه خوبن , رفتن خونه هاشون …

    فردا صبح سوری جون بچه ها رو که خیلی بی تابی می کردن آورد بیمارستان تا ایرج رو ببین …

    هر دو متحیر بودن ... هی به من و ایرج نگاه می کردن و دلیلی پیدا نمی کردن و نمی دونستن چه اتفاقی افتاده …..

    ولی ترجیح دادم با واقیعت روبرو بشن تا اینکه مجبور باشیم مرتب بهشون دورغ بگیم ……
    ده روز بعد که قلب علیرضا خان تثبیت شد , اونو با صندلی چرخدار بردیم خونه …..
    دیگه مجبور بودم بچه ها رو هر روز بیاریم تا ایرج رو ببینن ….
    خوب منم که نمی تونستم زیاد برم خونه ... پس این طوری برای اونا بهتر بود …….
    دخترا بعد از اینکه یک بار اومدن , دیگه تو خونه بند نمی شدن و هر روز بهانه می گرفتن و می خواستن پیش ایرج باشن ... این بود عمه هر روز اونا رو با اسماعیل میاورد بیمارستان و با خودش برمی گردوند …..

    و اونجا بود که اون دوتا با شغل من آشنا شدن …..
    حالا وقتی می گفتم مریض دارم اونا متوجه بودن که من چی میگم و زود قانع می شدن …….

    یک روز من رفتم دانشگاه تا کارای فارغ التحصیلیمو انجام بدم ... یک سری کارایی که با تعطیلی و اعتصاب نتونسته بودم بهش برسم …..
    یک راست رفتم دفتر ...

    پرسیدم : جناب ترابی نیستن ؟

    دفتردار گفت:  الان اینجا بودن و رفتن به اتاق کنفراس …..

    با عجله خودمو رسوندم اونجا … اتاق کنفراس جایی نبود که در بزنیم ... این بود که یهو در باز کردم و وارد شدم …..
    چیزی که دیدم باورم نمی شد … خیلی جالب بود .. شهره با دو تا دختر دیگه و چند تا مرد جوون دور هم نشسته بودن ... من بین اونا دو نفری رو که خودشونو ساواکی معرفی کرده بودن رو شناختم …..
    اونا با هم حرف می زدن و جلسه داشتن …….

    در رو از تو بستم و قفل کردم … و رفتم جلو … تا چشمشون به من افتاد از جا پریدن …..

    شهره از بر خورد اون دو نفر و من متوجه شد که اونا رو شناختم …. دست پیش گرفت ... این اخلاق اون بود ... هیچ وقت خودشو تو این جور مواقع نمی باخت ...
    گفت : چیه ؟ چته ؟ ما باید مطمئن می شدیم تو جاسوس نیستی ... اگر ما رو لو می دادی چیکار می کردیم ؟ ما تمام مدتی که تو می خوردی می خوابیدی برای این انقلاب زحمت می کشیدیم ... حالا که انقلاب پیروز شده , تو هیچ حقی نسبت به این ممکلت نداری ... تو یک انگلی که باید جامعه تو رو از وجودت پاک کنه ... به هیچ دردی نمی خوری …… تو الان حرفی برای گفتن نداری …

    در واقع ضد انقلاب محسوب میشی و خودتم می دونی که طاغوتی هستی ... حالا حساب شما رو بعدا باید رسید …..





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان