خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و پنجم

    بخش سوم



    گفتم : تو از کجا فهمیدی من طاغوتیم ؟ روی پیشونیم نوشته ؟
    گفت : از اونجایی که ما همه بیکاریم , شما توی بهترین بیمارستان تهرون با پارتی بازی مشغول کاری ……….
    گفتم : خیلی براتون متاسفم … این طرز تفکر شماس که داره همه چیز رو خراب می کنه … اعتقاد شما بر اینه که هر کسی رو می تونین آزار بدین ؟ بدون شناخت از اون بر علیه اش حرف بزنین ؟ کاری بکنین که به دیگران صدمه بزنین ؟ راهی برین که خودتون هنوز سه قدم اونطرف ترش رو نمی تونین ببینین ؟ …. براتون مهم نیست که انسان ها چطور در این راه شما لگد مال بشن و صدمه ببینن ؟
    جون آدما براتون ارزشی نداره ... چون می خواین به هدفی که دیگران برای شما تعین کردن برسین ؟ ….
    اینی که گفتم شما بودید , نه ؟
    حالا من از خودم و امثال خودم میگم …. هیچ وقت از کسی برای خودم بت نساختم و نخواهم ساخت ... به جز خدا و انسان دوستی به چیزی فکر نمی کنم …. می ترسم …. به خدا قسم می ترسم ... توی هر تصمیمم این فکر هست که نکنه کسی آزار روحی ببینه ... چه برسه به این که بتونم در مورد کسی قضاوت کنم و اونو بد یا خوب بشناسم …. من مثل شما نمی تونم در مورد آدماها تصمیم بگیرم ... این کارو به عهده ی خدا گذاشتم …
    من یک مبارز نیستم چون قلب مهربون و رئوفی دارم ... مبارزه کردن دلی می خواد که من ندارم ….. سنگدلی ... من نیستم و نمی خوام باشم … هدف من خدمت کردن و نجات دادن جون آدم هاست و نمی تونم کاری بکنم که حتی یک نفر شاید هم گناهکار که از دیدگاه من کسی گناهکار نیست , از این بابت صدمه ببینه ….. حالا شما که عادت به قضاوت دارین ... بفرمایید کار شما درسته یا من ؟ …..
    چرا راه دور می ریم ؟ کاری که با من کردین درست بود یا نه ؟
    جواب بدین ؟ …. من هرگز همپای شما نمی شم …. نه تنها شما , بلکه هر کسی که راهش صدمه زدن باشه ؛ من نیستم ... دینم به من گفته جهاد در راه خدا ... ولی من از این دستور خدا هم اگر لازم باشه سرپیچی می کنم و جهنم رو به صدمه زدن به دیگران ترجیح میدم …….

    ببینید من اینجام ... می تونم اگر شده با کلام از شما انتقام بگیرم ولی من شما رو بخشیدم ... من این طور آدمی هستم …..

    و بعد پشتمو کردم و چند قدم رفتم به طرف در و دوباره برگشتم و گفتم : راستی یک چیز دیگه هم هست …..
    بذارین یک نصحیت بهتون بکنم ... اگر می خواین راه و عقیده ی خودتون رو به دیگران بشناسونین بهش نگین چیکار کنه , بهش نشون بدین ... آدما زود خوب و بد رو از هم تشخیص می دن …….

    نه من حق دارم به شما بگم چطور باشی و نه تو حق چنین کاری رو نسبت به من داری …… براتون آرزو می کنم که خدا بهترین راه رو جلوی پاتون بذاره …….

    و اومدم بیرون …. کارمو انجام دادم و رفتم ….


    ایرج سرفه های بدی می کرد و من مجبور شدم دوباره از سینه ی اون عکس بندازم ….. وقتی دکتر صالح اونو دید … گفت : حاضرش کنین ساعت شش دوباره یک عمل دیگه انجام بدم ….





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان