داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و هشتم
بخش سوم
دیدم این طوری نمیشه ... باید یک فکری بکنم …. اون باید برمی گشت خونه …..
فردا صبح من عمل داشتم و از همه مهم تر این بود که باید خیال خودم رو راحت می کردم …..
و به هزار دلیل غرورم رو زیر پا گذاشتم و لباس پوشیدم …. بچه ها رو به مینا سپردم ... برای خودم و ایرج غذا کشیدم و با اسماعیل رفتم به طرف کارخونه …..
عمه که فهمیده بود می خوام چیکار کنم خوشحال بود و می گفت : خوب کاری می کنی مادر ... برو ببین بچه چی شده ... من داشتم خودم می رفتم …. می خوای منم بیام ؟
گفتم : نه عمه جون ... من میارمش ……
توی راه فکرم خیلی مشغول بود ... خبرهای جنگ هم خوشایند نبود و بر نگرانی من اضافه می کرد ….
با وجود تشکیل پایگاه های بسیج و اعزام جوون ها به جبهه معلوم می شد که این ماجرا هم به اون سادگی ها نیست ….
دلم خیلی گرفته بود ... برای اولین بار از این دنیا بدم میومد و دیگه دلم نمی خواست ادامه بدم ….
منی که همه از دور به زندگیم نگاه می کردن و غبطه می خوردن , از زندگی سیر بودم ... احساس می کردم تحت فشارم و دلم می خواست فرار کنم …
اون همه کار و تلاش با دل خوش امکان داشت ولی وقتی آدم غمگین میشه , هر کاری براش سخته ……
بیشتر از همه چیز , این جنگ تحمل منو تموم کرده بود ... عواقب اونو می شد حدس زد …….
نزدیک کارخونه که شدم فکر می کردم حالا چی باید به ایرج بگم ؟ خوشرو باشم و عذرخواهی کنم ؟؟ و التماس کنم که برگرده ؟ …..
یا دعوا و مرافعه راه بندازم تا متوجه ی عمل زشت و ناپسندش بشه ؟ …. نمی دونستم ….. چون واقعا هیچکدوم از اون راه ها برای من راه درست نبود ……
وقتی وارد کارخونه شدیم دیدم که دربان با تلفن به ایرج خبر داد …..
جلوی در پیاده شدم ... ماشینشو دیدم …. و به اسماعیل گفتم : تو برو ... من با آقا میام …… و رفتم تو ... هنوز عده ای از کارگرها داشتن کار می کردن …..
بالا رو نگاه کردم , به طرف اتاق ایرج ... اون می تونست منو از اون بالا از پشت پنجره ببینه ولی نبود ….
از پله های آهنی باریک رفتم بالا …. و درو باز کردم ... اون سرش پایین بود و روی یک کاناپه که یک بالش و یک پتو هم روش بود , نشسته بود و یک چراغ والر گذاشته بود جلوش که روش قوری و کتری داشت می جوشید ... برای خودش چایی ریخته بود و انگار منتظر من بود ولی بهم نگاه نکرد ….
منم بدون یک کلمه حرف رفتم و ظرف غذا رو گذاشتم روی میز و کنارش نشستم …..
ایرج همون طور سرش پایین بود و حرفی نمی زد ….
منم صبر کردم تا خودش سر حرف رو باز کنه …
بالاخره بدون اینکه نگاهی به من بندازه , گفت : چایی می خوری ؟
گفتم : بدم نمیاد چون از راه که رسیدم خونه , اومدم اینجا … تو ناهار خوردی ؟ ….
گفت : آره ... یه ساندویج خوردم ... کارگرها برای خودشون می گیرن برای منم گرفتن ….
بلند شد و یک استکان رو خوب شست و برای من چایی ریخت و گفت : نبات دارم ... بندازم تو چاییت ؟
گفتم : آره بنداز ... بهش احتیاج دارم ……..
ناهید گلکار