داستان رویایی که من داشتم
قسمت هفتادم
بخش اول
حالا اصلا نمی دونستم اونا راضی میشن که فعلا بیان خونه ی ما یا نه ... ولی دلم برای اون دختر کوچیک می سوخت که توی اون سرما شب قبل رو توی حیاط خوابیده بود ….
وقتی برگشتم اونا همین جور نشسته بودن …. گفتم : دخترتون اسمش حلیمه بود ... آره ؟ حالش خوبه و به زودی هم مرخص میشه ... اونوقت شما کجا می رین ؟ جایی دارین ؟
مرد گفت : فعلا که نه ... ولی باید یک کاری بکنم ... می ترسم زن و بچه هام رو برگردونم , اون ها هم کشته بشن …. اینجا کار می کنم , زندگی می کنم ….
گفتم : الان تا کار پیدا کنی , مهمون من می شی ؟ … فعلا بیاین اونجا استراحت کنین تا حلیمه خوب بشه ... بعد یک فکری می کنیم …..
گفت : نه ... نه ... برای شما زحمت می شه … این کار بدیه ….
گفتم : شنیدم اگر کسی تو شهر شما خرمشهر غریب باشه شما مهمون نوازترین مردم دنیایین ... چرا دعوت منو قبول نمی کنی ؟ بیا اگر دوست نداشتی , من دیگه کاری ندارم ... بعد یک فکر دیگه می کنیم ……..
اون به عربی از زنش پرسید …
اون نگاهی به من کرد و گفت : شرمنده … ما ... که بد می شیم …..
شوهرش گفت : منظورش اینه که مزاحم می شیم ….
گفتم : نه ... شما قبول کنین , من خوشحال می شم …..
دستی به سر دختر دو ساله ی اونا کشیدم که دستش زخمی شده بود و اونو پانسمان کرده بودن و پرسیدم : اسمش چیه ؟
گفت : حمیده …
باز پرسیدم : اسم خودتون چیه ؟
گفت : من رحمان , زنم زبیده ……
دیگه رفتم سر کارم ... اون روز دکتر صالح هم نبود و من خیلی سرم شلوغ بود …. کارم که تموم شد , رفتم سراغشون ... دیدم نیستن …. هر چی گشتم پیداشون نکردم و بالاخره رفتم توی بخش و دیدم بالای سر دخترشون نشستن ……
نفس راحتی کشیدم و اونا رو با خودم بردم … اسماعیل منتظر بود و با هم رفتیم خونه …..
عمه از دیدن اونا شوکه شده بود ... فکر نمی کرد یک مرد با قدی بلند و هیکل مند با صورتی سیاه و یک زن چاق با چادری عربی و رو بنده روبرو بشه ... یک کم زبونش بند اومده بود نمی دونست چی بگه …..
گفت : خوش اومدین … خوب من …. خوب من ….
بعد به من نگاه کرد و گفت : زبون ما رو بلدن ؟ ….
رحمان گفت : ببخشید مزاحم شدیم …….. بلدیم ... اگر اذیت می شین , ما برگردیم ….
عمه گفت : نه ؛ نه ؛ من براتون اتاق آماده کردم اشکالی نداره ……..
عمه تو همون فرصت کم اتاق کناری مرضیه رو برای اونا آماده کرده بود ….
رحمان تا چشمش به علیرضا خان افتاد , رفت تا دستشو ببوسه …..
هر دو معذب بودن و من نمی دونستم با اونا چیکار کنم …..
بچه ها از دیدن حمیده به وجد اومده بودن و فکر می کردن اسباب بازی پیدا کردن … سرشون کاملا گرم شده بود ... طفلک بچه هاج و واج مونده بود ... اون هنوز خیلی کوچیک بود و نمی دونست دور و ورش چی می گذره ... برای همین زود با بچه ها انس گرفت ….
رفتم تو آشپزخونه و از عمه عذرخواهی کردم که باعث دردسرشون شدم ... گفتم : به خدا می دونستم اینجا جای این کار نیست ولی دلم نیومد تو خیابون ولشون کنم گناه داشتن ….
عمه گفت : خیلی کار خوبی کردی ... تو خسته ای ... برو بشین ... الان ناهار رو می کشم .
موقع غذا دستشون تو سفره نمی رفت ... هر چی تعارف می کردیم , راحت نبودن ... خیلی کم خوردن و رفتن تو اتاقی که براشون عمه آماده کرده بودن ... دو تا بالش گذاشتن و گفتن می خوان بخوابن ……
ناهید گلکار