داستان رویایی که من داشتم
قسمت هفتاد و یکم
بخش چهارم
من یک ساک برداشتم و مقداری لباس و رفع احتیاجم رو گذاشتم توش …
و ایرج همین طور فریاد می زد و همه ی اهل خونه بهش حق می دادن .
ولی من در شرایطی نبودم که بتونم منصرف بشم ... تازه رفتار ایرج اونقدر بد و بی رحمانه بود که نمی تونستم دیگه تو اون خونه بمونم ...
این بود که حاضر شدم ... یک چادر مشکی داشتم سرم انداختم ….. به تبسم و ترانه نگاه کردم که ازشون خداحافظی کنم ... ازم رو برگردوندن و با گریه رفتن تو اتاقشون ...
عمه هم گفت : به خدا اگر بری , نه من نه تو …..
به مینا گفتم : جون تو جون بچه های من ... وقتی برگشتم یک فکری برای اونا می کنم ……
و در میون فریادهای دلخراش ایرج که به من بد و بیراه می گفت , از پله ها اومدم پایین ….
مینا دوید دنبالم و گفت : رویا تو رو خدا نرو ... زندگیتو به هم نزن …..
گفتم : نمی تونم متاسفانه ... نمی تونم ... باید برم …….
شب رو توی بیمارستان تا صبح گریه کردم و صبح با نیروی اعزامی رفتیم فرودگاه و من برای اولین بار سوار هواپیما شدم ….
تمام اون زمان رو فکر می کردم آیا کارم درست بود که شوهر و بچه هام رو فدای خواسته ی خودم که اونم نجات جوون ها بود بکنم ؟
با خودم می گفتم نه رویا ... کارت که غلط نیست ولی اینکه این طوری داری می ری , بد شد ... با این همه ناراحتی …..
این فکر مثل خوره افتاده بود به جونم و دست از سرم برنمی داشت …..
توی هواپیما هم چادرم رو کشیدم روی صورتم و های های گریه کردم ….
نمی دونستم وقتی برگردم چی می خواد پیش بیاد ولی رفتم ……
خیلی زود اونجا مستقر شدیم و من مشغول کار شدم …..
حالا می فهمیدم که اون همه ازدحام زخمی برای دکترهای اونجا چه بار سنگینی بود … مجبور بودن تند و تند اونا رو آماده کنن تا فرستاده بشن به بیمارستان های شهرهای بزرگ و جا برای زخمی هایی که پشت سر هم می رسید باز کنن ….
به یکباره دیدم منم دارم همون کاری رو می کنم که انتظار داشتم دیگران نکنن ... چون چاره ای نبود ... در بیمارستان باز می شد و چهل تا زخمی یک جا میومد تو …….
اونجا دیگه کارمون شبانه روزی بود ... گاهی من از حال می رفتم .
ناهید گلکار