خانه
358K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۱   ۱۳۹۶/۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت ششم

    بخش سوم



    وقتی اونا رفتن به اتاقشون ,, هم مدتی جر و بحث ادامه داشت تا من خوابم برد ....
    یکی دو روزی من و مامان با هم قهر بودیم ...
    سلام می کردم و اون جواب نمی داد ...
    بیشتر از این عصبانی بود که بابا پشت من بود و به اون حق نمی داد ...
    تا روزی رسید که من باید می رفتم دانشگاه .....  شوکت خانم منو از زیر قران رد کرد ... راننده جلوی ساختمون منتظرم بود , سوار شدم و حرکت کردیم ... در حالی که دلم پیش مریم بود ...
    جلوی در نگه داشت و چند تا بوق زد ... و مریم اومد ...

    با تعجب پرسیدم : چیکار می کنی ؟
    راننده گفت : آقا فرمودن شما و مریم خانم رو با هم ببرم و بیارم ...

    شادی اون روز رو هرگز من و مریم فراموش نکردیم و تا خود دانشگاه گفتیم و از خوشحالی خندیدیم ...
    و عصر همون روز ماشینی رو که بابام بهم قول داده بود , آوردن خونه ...
    روزی که مامان برای من جشن قبولی گرفته بود , سوئیچ یک ماشین به من هدیه دادن ... ولی هرگز فکر نمی کردم یک ماشین بنز به اون قشنگی برای من خریده باشن ...
    از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم ...

    یاد گرفتن رانندگی و گرفتن گواهینامه , زیاد کار سختی نبود ؛ وقتی که دختر آقای جهانشاهی باشی ...

    و من خیلی زود تونستم با ماشین خودم مریم رو سوار کنم و هر روز با هم بریم دانشگاه و برگردیم ... گاهی هم با هم می رفتیم گردش و یک جایی بستنی می خوردیم ...
    خوش می گذروندیم ...
    اوایل می ترسیدم و همش به مریم می گفتم : دعا بخون تصادف نکنم ...

    ولی کم کم دستم راه افتاد و موضوع برام عادی شد ...
    مریم درس های دانشگاه رو هم خیلی جدی و با پشتکار دنبال می کرد ... و من که خیلی دوستش داشتم مجبور بودم همپای اون درس بخونم ...

    ترم اول تموم شد و ما وارد ترم دوم شدیم ... و همون اولین روز استادی برای ادبیات ما وارد کلاس شد ...
    من از دیدن اون سر جام میخکوب شدم ...
    نگاهش کردم ...
    زیر لب گفتم : وای ... خدای من ... اون قدبلند , چهارشونه و خوش قیافه بود ... با چشمانی درشت و پر از حیا ... موهای صافی داشت که موقع درس دادن گاهی می ریخت تو صورتش ...
    اون منو مثل آهنربا به خودش جذب کرد ....
    همون طور که اون درس می داد , کتاب ورق می زد و توضیح می داد ... گوش های من داغ و داغ تر می شد ...

    با خودم گفتم چته رعنا ؟ چرا اینطوری می کنی ؟ ... خجالت بکش ...

    ولی نمی دونم چرا خجالت نمی کشیدم ...
    هیجان قلبم نمی گذشت ... این اولین باری بود که چنین حالی به من دست داده بود و اون حالت برای من اونقدر لذت بخش بود که حاضر نبودم با تمام دنیا عوض کنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان