داستان رعنا
قسمت ششم
بخش چهارم
استاد در حین درس دادن به هیچ کس نگاه مستقیم نکرد ...
ولی من بی اختیار چشم از اون برنداشتم ..... اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تا وقت کلاس تموم شد و اون کتاباشو جمع می کرد که بره ... ولی من همچنان بهش نگاه می کردم ...
یک لحظه منو دید ... حالتش عوض شد و زود نگاهشو از من دزدید و با سرعت از کلاس رفت ...
هنوز از برق نگاه اون نمی تونستم از جام تکون بخورم ...
مریم پرسید : چی شده رعنا ؟ حالت خوبه ؟
گفتم : نمی دونم ... زود باش بلند شو بریم ...
پرسید : کجا ؟
گفتم : با من بیا ...
با عجله از کلاس دویدم بیرون و خودمو به دفتر استادا رسوندم ...
کار احمقانه ای بود ولی انجام دادم ...
هیچ کاری اون زمان دست من نبود ...
شاید بچگی کردم ...
مدتی اونجا منتظر شدم تا دوباره ببینمش ولی همه ی استادها اومدن بیرون ... و اون نبود ...
از کلاس بعدی چیزی نفهمیدم ... تازه به خودم اومده بودم که چی شد ؟ این چه حالی بود به من دست داد ؟ به مریم حرفی نزدم چون می دونستم حتما منو نصیحت می کنه و از اینکه من همچین فکری کردم خوشش نمیاد ...
ولی از همون لحظه به بعد دانشگاه برای من رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود ... نگاه پریشون و مضطربی داشتم که به دنبال اون می گشت ....
سه روز بعد دوباره اون به کلاس ما اومد ...
به محض اینکه وارد شد به جایی که من نشسته بودم نگاه کرد ... و در یک لحظه ...
شاید چند ثانیه به من خیره شد و تلاقی این نگاه آتشی برپا کرد ...
و من در اون آتش , ذوب شدم ... آشفته بودم و بیقرار ...
نمی دونستم چرا اینطور تحت تاثیر قرار گرفتم ...
انگار برای اونم همین اتفاق افتاده بود ... چون می دیدم که اونم حال منو داره و توجه اش به من جلب شده ... و معلوم بود که زیاد حواسش به درس نیست ...
آخر کلاس هم در حالی که پشتش به من بود ؛ بدون اینکه به من نگاه کنه , از کلاس بیرون رفت ...
مریم زد به پهلوی من و گفت : رعنا چی شده ؟
جوابشو ندادم ...
هنوز قلبم تو سینه می کوبید ...
گفت : چرا اینطوری کردی ؟ همه متوجه شدن ... پاشو بریم بیرون حرف بزنیم ...
گفتم : مریم راست میگی ؟ کسی متوجه شد ؟ باشه الان چیزی نگو ... بذار وقتی رفتیم حرف می زنیم ...
ناهید گلکار