داستان رعنا
قسمت هفتم
بخش سوم
منم تعریف کردم ...
یکم فکر کرد و گفت : نه بابا , چیزی نشده ... یک دانشجو می خواسته به استادش لطف کنه , اونم قبول نکرده ... غیر از اینه ؟
من و تو می دونستیم که برای چی این کارو کردیم , اون که نمی دونست ...
برای هر کسی می تونست پیش بیاد ....
یک مرتبه مثل آبی که ریختن رو آتیش , آروم شدم و گفتم : ولی خیلی بد با من حرف زد ...
گفت : نه بابا , تو انتظار نداشتی ,, خوب استاد دانشگاه ست دیگه ، نمی خواسته سوار ماشین دانشجوش بشه ... هر کس این کارو می کرد , ممکن بود همین طور بشه ... اصرار کردی , اونم جدی شد ...
گفتم : تو راست می گفتی ... اصلا مگه اون کیه ... نمی خوام دیگه بهش فکر کنم , بره گمشه ...
ترم دیگه اصلا ادبیات برنمی دارم ... میگن فقط سال اولی ها رو درس میده چون خیلی جوونه ...
مریم با ترس و لرز گفت : خیلی از دخترا تو کوکش هستن ...
ولی به کسی محل نمی ذاره ...
گفتم : به من چه ... من دیگه بهش کاری ندارم ... حالا می بینی ... فکر کرده کیه ؟ نه , دیگه بهش فکر نمی کنم ...
مریم یکم خیال منو راحت کرد ... و خوابیدم ... ولی وقتی بیدار شدم , اولین چیزی که به یاد آوردم صورت سعید بود ... و بیقرار شدم , برای دوباره دیدنش ...
چرا ؟ این سئوالی بود که مرتب از خودم می کردم ...
این همه خواستگار داشتم ... این همه عاشق بیقرار ؛؛ حالا افتادم دنبال یک نفر که این طور برای من ناز می کنه و به من محل نمی ذاره ...
با خودم گفتم رعنا تو الان باید جلوی احساس خودتو بگیری ... غرور داشته باشی ... دختر که نباید دنبال مرد بیفته ....
آره , همین کارو می کنم ...
تا جلسه بعد که آخرین روز درس ما با سعید بود , رسید ...
من از صبح زود به خودم می رسیدم ... لباس زیبایی پوشیدم , موهامو شسوار کشیدم و یکم روی لبم رژ مالیدم ...
مامان از دیدن من تعجب کرده بود و می گفت : آفتاب از کجا در اومده تو به خودت رسیدی ؟
می بینی چقدر خوشگل میشی ... آفرین , همیشه همین کارو بکن ....
درست زمانی که قرار بود اون بیاد تو کلاس , حالت و صورت من دیدنی بود ... قلبم تند می زد ... لُپم گل انداحته بود و دستم می لرزید و اختیار فکرم رو هم نداشتم ...
آماده ,, تا اون بیاد و اولین نگاه رو به من بندازه و ......
ناهید گلکار